دیگر تا فیلمم را نسازم- مجموعه عکسی راضی نگیرم- کتابم را تمام نکنم- شعرهای CD را آماده نکنم- نمیام. بعدشم تازه می رم باز میشه از این وبلاگ زشت اسلامی بیرون کشید.




سوز چون سوزش








این وزوز

این ورور ممتد

این گوش من

این خفه شو!

هیچ چیز از در بیرون نمی رود

صدای ضرب ضربِ چکش روی پس زمینه

چند مشت کارگر روی داربست

و جوشکاری که هر چند لحظه یک بار ماسک اش را از خون می شوید.

تمامی ندارد

آب قطع می شود

خانه بالا می آید

خانه کثیف است

خودم را به دار زده ام

بیا این گوش مال تو

تمامم کن

بوی ضخم میگو تا این تخت آمده

تمامش کن!

هرگز چنین غریبه با شما نبوده ام

صبح ها تنم را به دوش می کشم

مانند مسیح آب داغ را باز می کنم

نیم جیغ

نیم ضربه

تا می شود به دیوار و همه چیز تف می کنم

تا نفرتتان بیرون رود

شما که فکر می کنید

قندم را بالا می برید

تاریکی را رنده می کنید

شما که زیاد فکر می کنید و پودر

پلک

پدر

پلک بده

آسیاب بادی

دلم تماشای آسیاب های بادی خواست پدر

برو

می خواهم پلک بزنم

آب تا چند لحظه دیگر داغ می شود

مگس اما ادامه می دهد

ملافه ها را عصبی

رگ ها را جا به جا می کند

و عکس های پرت و پلا طوری نفس نفس می زنند که انگار تقصیر من است

هیچ چیز نمی شود

نه شب

نه آن کلاغ لعنتی

هرگز چنین غریبه نزیسته ام!

پرده ها چون افسانه پایدارند

گاه از سیم آهنی تر و از آینه پر انعکاس ترند

همه چیز را آن ته می بلعند

من به توازن اطمینان ندارم

خواهش می کنم پایین بیایید

پایین تر

و گوش کنید به صدای غل غل مشماها که جنین می خورند

سماور زنگ زده شکمم

در چاه بد قواره اش ما را به هم پیچیده است

من و یک تاج خشک و دختربچه ای که یک مشت احمق کودک می خوانندش!

بر فراز ناامنی کولرها نصب می شوند

 نمی دانم چرا همه چی چیز

نمی دانم چرا همه چیز چیز

نمی دانم چرا هی عقب جلو می روم

و کابوس در شبکه ی عسلی اش چون موش کور به همه چیز فرو می کند

پوشال کولر عصبی ام می کند

دستم در حال گندیدن است

ناگهان آخرین ضربه اش گویی باشد

دور گردن به مار تبدیل می شود

می گزد انعکاس ها

می لیسد سایه رقصان روی کمد را

چیزی در من خروش:بالام بالام

چیزی در من گزیده

گزنده

چیزی در من دست ها را عقربه می کند

زمان را بازی می دهد

صورتی هست که ناگزیرم بپوشم

صورتی هست که ناگزیرم بپوشانمش

بله با شما قرمز بیشتر به من می آید

با شما موی سیاه

با تو اما پرونده ها را روی میز پهن می کنم

چنگال عقابم را روی زخمی ترین کشاله اش فرو می کنم

دیگر یأسی می خواهم به زیبایی کهیر

دیگر طعمه ها را خودم می خورم

از ماهی نباید بترسم

دیگر دار زده ام چیزها

نیش ها را

بروید

صندلی نحس تان دیگر به دردم نمی خورد.






 

-          زهرا درویشیان







Apr.27, 13

زیرا که منفورم- نفرین شده







وای بر ما


زیرا که روز رو به زوال نهاده است و سایه های عصر دراز می شوند


و هستی ما چون قفسی که پر از پرندگان باشد از ناله های اسارت لبریز است 


و در میان ما کسی نیست که بداند که تا به کی خواهد بود.


موسم حساد گذشت و تابستان تمام شد


و ما نجات نیافتیم


مانند فاخته برای انصاف می نالیم


و نیست



انتظار نور می کشیم



و اینک ظلمت است




- فروغ






Apr. 22, 13




یه دختر بچه بودم با بابام روی یه تپه ای زندگی می کردیم. آفتاب بود همش . شب نمی شد. ما از جنازه ها نگهداری می کردیم. به ردیف و اکثرا مرد خوابیده بودن. ملافه روی صورتشون بود و گاهی باد میزد و اونا با گردن های کج شون به راست و چپ لمیده بودن و هنوز باد موهاشونو تکون میداد. چهره چندتاشون کاملا یادمه. مدام حدس می زدم اینا چه جوری مردن. یکی یکی همه رو چک می کردم.

بابایی که داشتم خیلی مهربون بود. به طرز غیرعادی دوستم داشت. با هم جنازه ها رو می شستیم و طناب می بستیم بعد می بردیم تو دشت و می ذاشتیم خشک شن.

یه حسی که یادمه این بود که خیلی شاد بودم. نیاز به چیزی نداشتم. تو دشت بازی می کردم. از رو جنازه ها می پریدم و تماشا می کردم. خیلی بودن. تمام اون خونه و حیاط رو پر کرده بودن. تفریحم یه دریچه بود که می رفت زیر زمین. و روش نوشته بود: در باز نشود. من می نشستم . به دریچه خیره می شدم. حتی سعی نمی کردم بازش کنم. ساعت ها می موندم. هر روز کارم این بود تا بابام میومد و من رو دست بلند می کرد و می برد.

جنازه ها هی زیادتر می شدن. ما خیلی کار می کردیم. عصرا از خستگی از درخت بالا می رفتم. رو شاخه می نشستم و پاهامو تو هوا می رقصوندم. موهام تو فضا پر پر می زد. پروانه ها دورم پرواز می کردن. جنازه ها خوشحال بودن. آفتاب بود و باد. دشت دیگه گندم زاد نبود. پر از ملافه بود. 



زیباترین خوابی بود که تا حالا دیده بودم.











احساس می کنم صورتم خشک شده است

و بوزینه های اسیر دست به دامن من شده اند تا همه چیز را خاموش کنم

پرده ها را له می کنم و پوست تو را شامه می کشم

می دانی شب نمی گذرد- تازه این ساعت ها پر از پوزه بو می کشد و تن می خواهد

من پر از نمکم

آب به صورتم می پاشم و با مژه های خیس تند تند پلک می زنم

تو آیا هستی؟

دستت را از زیر در بیرون بیار

شبح ات هم ناگزیر از آزار دادن است

امانم نمی دهند تصاویر

تصویر تو که تند تند جا به جا می کند

و من که چون تکه ای از خوک خرناس می کشم

که از برای تماشا هنوز نفس بکشم.




سفید


دستم به هیچ جا نمی رسد. باور می کنی؟

چقدر این زمان علیل مانده است

چندش آور شده ام

بگذار تخت را تکان دهم

ملافه سفید از نو پهن می کنم

انگشتانم را رویش می رقصانم. به خیالم پیانو صدا می دهد

به گوش هایم می گویم نشنو

این همان دیوانگی ست 

این نغمه خون آلود است

باور نمی کنی؟

به هیچ جا دستم نمی رسد

از خطوط می ترسم

از هر آنچه شبیه خودم هست

از گل ها نمی ترسم

از گیاه چرا

از کرم ها نمی ترسم

از باغچه زیاد

بگذار ملافه را تکان دهم

بگذار یک دست ملافه جدید اصلا بیاورم

قفس را چرا پاک نکردی؟ تو گفته بودی مراقب همه چیز خواهی بود

این چراهای بدریخت

این بی دقتی مدور ناتمام

این شانه های آب شده تو

این هم ظرف غذای گربه ات

راستی ظهر تا آن نزدیکا آمدم

خودم را مثل آن موقع ها به در و دیوار مالاندم

کمی آشغال خوردم

به مغازه دارها تبریک گفتم

سبزی خریدم و کشک

گاز ماشین را گرفتم و رفتم

به خودم گفتم گوش نده

این جنون است

بعد به آرامی خودم قفس را پاک کردم

ملافه را در سینه ام جاسازی کردم

و کبریت زدم

باور نمی کنی؟


دستت را بگذار اینجا

همین جا

و برم گردان

و بتکان زمخت ترین بوسه ات را روی این سوسمار!









پس بگو کی برمی گردی؟



روی ساعت های زنده نیشدار سرخ کردنی ها ریخته بود.

شمع را زن خانه چون نمک پاش به اطراف پاشید

سرفه ای کرد و بوی گند را با عود پوشاند

کنار آینه ایستاد و در تماشا آفرین گفت به طناب ها که احشام را در خود پیچیده بودند. 

نور زیبا بود. شب بود. کافور برای ورود بقیه کافی بود. 















hooks







I am inhabited by a cry


Nightly it flaps out


Looking, with its hooks, for something to love






--------------------------------------------


Sylvia Plath