"عزیزم گریه نکن، به حد کافی گریه کرده ای. بگذار با هم حرف بزنیم و ببینیم می توانیم راهی پیدا کنیم."
آنها مدتها صحبت می کردند و سعی می کردند چیزی بیابند که ناگزیر نباشند در دورویی زندگی کنند. آیا چگونه می توان این زنجیرهای غیر قابل تحمل را گسست؟
او پرسید: چگونه؟ چگونه؟
و سرش را در دستهایش گرفته بود و به نظر میرسید که لحظه ای دیگر راه حلی خواهند یافت و زندگی را از سر خواهند رفت.
آنچه واضح بود، این بود که پایان یافتن چنان عشقی بعید به نظر می رسید و اینکه مشقت بارترین و سخت ترین لحظات زندگی آنها تازه آغاز گشته بود.
از داستانی کوتاه از آنتوان چخوف