سرت را بر شانه ام بگذار
تا همین جا آنقدر هست که بگرییم
فکر کردن همان فرو رفتن است
همان ویرانیِ خواستنی
سرما را ببین...... دستهایمان سر آمد
میان ازدحام تو و خلوت استخوانی ام فرسنگها مرداب است
نه
سرت را تکان نده
می خواهم هق هقی گردیم برای سوگواری نعشت و انجماد جنازه ام
به حق کارای نکرده....اینم یه عکس باب دل سایت عکاسی ...بی خود نبود فلانی اینجا کار دیگه نمی کرد
....بینوا با اون امکاناتش سوژه دیگه ای نداشت
استغفرالله الان دوربینم میشکنه
photos in my photos belong to Don Mccullin, 1935- Present
above: twenty-four-year-old mother with child in a death camp
excuses for the bad lighting, bc of the fluorescent dominated the whole library
I am a professed atheist, until I find myself in serious circumstances. Then I quickly fall on my knees, in my mind if not literally,
and I say : Please GOD, save me from this.
Don Mccullin
تختات و | |
تابوتات. |
۹ فروردین ۱۳۷۲
This photo belongs to a photographer whose name I'm totally unaware of. His shots get uploaded under the nickname of CAFE1930
بی شک از درد من است که پرنده ای اینجا نیست
کودکی نمی دود
و درختها بغضند
بی شک از من است این سکوت های بی شکل
اشک های بی فرم
و نگاه های کورم...
آرام، قدر کافی اینجا تنگ هست
بی شک در خاموشی تن، اسارت بی تلفظ و نماد پروازمان قفل است
چهره ی من نام یک زن است
از هر طرف بتابی، نمی بینم
اگر خاموش گردی نمی بینم
اگر فریاد، نمی بینم
بگو پوستم ندرد، شانه هایم خیره به دیوار، تو را نخواهند
بگو آب گردم تا صبح شود
و آغوش شاخه های آن پشت را پنجره گاز گاز کند
بگو زمان را نخواهم...
ای مرا سپرده به تبعید دستهایت
ای مرا چسبانده به انهدام
من نمی گریم
شاید دگر نخواهی مرا به کاستن
به تسلیم و هق هقِِ خواستن
مرا به یاد آر که طوفان برم گام نهاده است
که بوسه هایم بر صورت خشکت ابدیت ترس است.
تقدیم به تو که زبان زرتشت می دانی و می نویسی...
شب را با روز اشتباه می گرفتی
دیوار با زمین
از نبض هایت که می گذشتی
کسی ترک می خورد
دست تکان می داد
خیره می ماند ..... تا بروی
این شهر من است
ادای سکوت بلد است و سرسام گرفته است
من این شهر را دوست ندارم
از قصه هایش بیزارم
از دستهایش خسته و تنم از آه های یخش درد می کند
خانه ما پر از ابر است
کسی به رویش نمی آورد
دامن مادرم سیاه است
و خواهرم سرسری سنجاقی به سر زده است
پدرم اباما را پی گیری می کند و به تمامی بی خبر است
خانه ما پر از تنهایی ست
اتاقم به سکوت چشم می چرخاند
آینه ها از هم فرار می کنند
و دیوار آب قند درست می کند
عروسک هایم دست هم را گرفته اند
یکی ها می کند
یکی ناز می کند
یکی بیصدا می گرید
و من بزرگ شده ام
سعی می کنم قوز نکنم
لباس های گل گلی نپوشم
و هنگام شام چهار زانو نشینم.
عروسکها ساکت!
بگذارید باورشان شود
خواسته هایتان را مبادا!
همه چنگال دارند
لب بندید!
همه پر از دندانند.
دلم می خواست در می زدم
تو پشت در می بودی و باز نمی کردی
صدای نفس هایت می آمد و نمی خواستی مرا ببینی
مادرم، کاش کمی نامهربان بودی!
دلم می خواست تلفن زنگ می خورد و صدایت نمی امد که با افتخار صحبت می کنی
پدرم، کاش کمی از این کم بودی!
خواهرم همین کافیست:
رقص سایه ها و کبودی زنبق ها و نامیرایی لبخند!
بنشین در این دم حرف بزنیم
بگذار بگویم تاش های سیاهت را من کشیدم
آن دست که به خود زنجیرش کردی
از نای قلموی من نفس می گیرد
و این غرور با چروک های گردن من رو به رشد است
می فهمم مترسک بودنت بی چاره است.
من این شهر را دوست ندارم
حتی نمی توانم شعری بنویسم
در شکمم شمع روشن می کنم
و بی انکه بفهمم پلک می زنم
چون پوسته ای خشکم، لگدی از باورم رد می شود
و فکر می کنم که جهان مرتب ساکت می شود
یک به یک فراموش می کنم
و خواب هایم یک به یک کوتاهتر می شوند
و تو حتی گوش نمی کنی.
من این شهر را بیزارم
خواب گنگم را از تو دارم
سنگینی هر پلک را از تو دارم
ملال دستهایم از توست
تیرگی پرده هایم نیز.
من بزرگ شده ام
مرتب عروسک ها را دعوا می کنم
گوشزد می کنم پاهایشان را جمع کنند
و وقتی اتل متل بازی می کنند، من می روم
شاید باید همین گونه می شد تا می مردی
من این شهر را دوست دارم:
پل هایش بیداد پرتاب است و از شانه هایش صدای هق هق می آید.