چند گامی مانده تا جانت در آغوشم به هزار تکه گلویم را بچسبند
و جانم در آخرین نفست به بخاری تاریک آه گردد
یه چیزایی ازار میده مثل اینکه اصلا نباشی و همه هم یادشون بره و یا سعی کنن کمی یادشون بمونه از رو دلسوزی. یه دردایی اجباریه. مثل نگاه کردن و بعد چند دقیقه فهمیدن که کور بودی یا ساعتها دوچرخه سواری بعد ببینی که به جلو حرکت نمی کردی یا حتی یه مثال کوچولو بفهمی از چیزی که مثل سگ از بچگی می ترسیدی تنها بهانه زندگیه.
ریشه ها از شاخه ها
شاخه ها از ریشه ها
ریشه ها و شاخه ها
شاخه ها و ریشه ها
گیسوانش شاخه ها
دستهایش ریشه ها
یادهای بیمار
و چندین سگ خلاف جهت می دوند
نامت را از پستچی بپرس
و از صدای بازپرس ها نترس
زنی که برای قفلها کلید می ساخت گم شد و مرز سگ ها و آسمان در دستان من هضم شد
شانه هایم کو؟
صدای پارس ها گسترش می یابد
تو از چیزهایی می گویی که نمی فهمم
روی دیوار باغچه
روی سقف خورشید و موکت را پر از سبزه می کنی
ناگهان تو را به دندان می کشند
باغچه قرمز و سگها خلاف جهت می دوند