"چه دیر کشید که بزرگ شوی! مادرت بایست بمیرد، او نتوانست ان روز خوش را ببیند، نامزدت در روسیه فرسوده می شود، حتی 3 سال پیش آن قدر زرد شده بود که بیندازیش دور، و من می بینی که چه حال و روزی دارم. چشم که داری ببینی!"
گئورک فریاد کشید: پس مرا می پاییدی.
پدر به لحنی ترحم آمیز همین طوری گفت: گمانم می خواستی آن را زودتر بگویی. اما حالا اهمیتی ندارد. و به صدایی بلندتر: پس حالا می دانی که تو دنیا علاوه بر خودت چه چیز دیگری بود، تا حالا فقط درباره خودت می دانستی! بله، راستی که طفل معصومی بوده ای، اما راست تر از آن این است که انسانی اهریمنی بوده ای! پس بدان: من اکنون تو را به مرگ با غرق شدن محکوم می کنم.
گئورک احساس کرد که از اتاق به بیرون رانده می شود، همچنان که می گریخت صدای گرپ افتادن پدرش روی تختخواب هنوز در گوشهایش بود. روی پلکان، که از آن انگار پله هایش سطح شیب دار بود، پایین می شتافت، به زن نظافتچی برخورد که برای نظافت کردن بامدادی بالا می رفت. زن جیغ کشید: یا حضرت عیسی! و چهره اش را با پیشبند پوشاند، اما گئورک دیگر رفته بود. از در جلویی بیرون جست، به آن بر جاده شتافت، به سوی آب کشیده شد. از هم اکنون نرده جان پناه را به چنگ می زند. به آن بر پرید، مانند ژیمناستیک چیره دستی که در نوجوانی بود و مایه مباهات پدر و مادرش می شد. در حالی که با قبض سست شونده ای همچنان نرده را نگه داشته بود، از لای میله های نرده اتوبوسی را دید که می آید و به آسانی صدای افتادن او را خفه می کرد. به صدایی پست بانگ برداشت:
پدر و مادر عزیز، به هر حال همیشه دوستتان داشته ام. و خودش را انداخت.
در این دم رودی پایان ناپذیر از آمد و شد روی پل روان بود.
بخش پایانی داستانی کوتاه از فرانتس کافکا ترجمه استاد امیر جلال الدین اعلم