حالا این حصیرها
میزهای قرمز
کیک چای
.....
این آبِ لیمو
پنکه سقفی
کنتاکهای به دردنخور
بت سازی جلالی
فراخوان و کافکا
.....
و نه حتی اندک اتفاقی بر کپکهای خیال

 


و حالا آن پله ها که می روند
آن پارکینگ خالی
و کاغذهایی که خالی مچاله می شوند.
تو....
اسیر عنکبوتهایت حتی نمی گریی
مبادا
از نگاهت اشک گردم
از لبهایت خنده هایم بریزند
از دستهایت شانه هایم اسکیس شوند
و تو
حتی
پلک نمی زنی
مبادا
طاقتت در خون منجمد گردد
و لبانت از خیالم خون آشام!

 

تورج خامنه زاده