Dieter Appelt

 

از قعر خاک،
صبوری مقدس چند برگ خشکیده مانده و
از میان درختان،
سرفه خورشید.


حضور سرم: دستمالی مچاله - خیالی پر یأس
نهایت چشمم: سنگریزه های گرسنه.
می بندم اندامم را به موشهای کور
دم اسبی می بندم موهایم را با چند کرم شاد،
به شکلک چند بشکه چاق و
چند ابر دیوانه که گاز می دهند و می روند، می نگرم.
نگاه می کنم به جوانی ام و رگهای پیرم را سوهان می کشم.
چشمانم را این بار می بندم
تکرار می کنم
درد کم می شود
عادت می کنم.


از میان خاک دستمال بالا می آورم
از تماس بی رحم خیالهایمان بهره می جویم
از تکبر رنگین رگها
از سنگینی سایه ام که مرتب به زمین می کوبدم
از چاقی هولناک ملافه ها
و از نفسهایم....
1 - 2 -------

بی تو............
کم می شوم.