_ و در بیماری آن غلظتِ "یکی دیگر همواره با تو بوده است در طول تاریخ" جاری می گردد، شاید آن سرباز مرده، آن ملکه ی سرد، شاید آن سگ گرسنه....

 

 

این ملافه های کلفت
دیوارهای خیره
کولر عقب مانده
چراغ چرک و پارچ ترک خورده،
همه چیز از من مریض تر است...
این تخت های زیادی مرده
مهتابی های جنّی
دکترها و پرستارها: این ناجیان اعظم مرگ
و این دستان زیادی لاغر
دنده های سفت
این گزگز کفترها که گوشت می خواهند
عنکبوتهایی که بی تردید مرا می تنند
و این هوای زخمی ناامیدی...

 

 

_ پدر، هستیِ بنان را می آوری؟
_ مامان، من از سوپای اینجا می ترسم، استفراغند و با ناخن مرده ها مزّین!
_ پدر، کتابای فروغو میاری؟
_ مامان، زیر دوش گریه نکنی!

 

 

اینجا آرزو در قصه ی شاه پریان به هیولایی مبدل گشته
اینجا بوی تمیزی تهوع می آورد
اینجا لباس های گلدار را قیچی می کنند،
اینجا تا حالت بد شود، بر رگهایت می کوبند، تا آبی گردند... تا آبی گردند.
جیغ از تسلیم کبود و در پیشانی تکه تکه می شود،
اینجا چشمها از تو بلعیده می شوند.
ما باتلاقیم،
دندان های تاریک اندامهایمان را خانه کرده است.
کودکی در اتاق می دود، دامنش قرمز و موهایش لخت؛
ما رهایی بادیم که می رقصاندش!

 

 

_ دیشب خواب دیدم نوک انگشتانم را می بوییدی
"سمین، خوشحالم،...این رهایی را تنها برای تو رقم می زدم"
آه من زنده هنوز بودم، هنوز گلویم از تکرار نامت هیجان زده میشد_.

 

 


اینجا پرده را بکشی
تانکرهای نفت می بینی
پشت بامهای نفتی
خرپشتک های نفتی
آنتن هایی که در فکر تجاوز به آسمانند
_ مامان پرده را بکش، بگذار ماده – ابرها سپید بمانند.

آن پارچ شیشه ای با آن فلس های منظمش، می ترساندم
آن ته – غذای مانده
آن تکه گوشت که چون کشاله ی آن پیرمرد پر از تاول است.
من می ترسم!
این نفس من است که خونابه می بندد.

 

 

 

در کیسه ای بیرنگ
گوشه ی آن اتاق که می گویند،
خدا ذبح شده است،
ما از پلاستیک های خونی می ترسیدیم، یادت است؟

 

 

و از دور می شنوی؟ صدای اذان تانکرهای نفت را پر می کند.

آه دستم اگر به آن اتاق برسد خاکت می کنم،
این کودک قبری می خواهد تا بزرگ شود.