و تو آن گیاهی...

 

 

از روز اول بدون شک خوب بود احساسم باهات. همیشه فکر می کردم تو رو چه به روزنامه هایی که می خریدی و قبل گروه می خوندی. می دونم این کارت همونقدر عجیبه که من غذا خوب درست می کنم. تو اما اوایل منو دوست نداشتی. مخصوصا روزایی که من متهم می شدم واسه رفتاری که من با ... داشتم و کس دیگه با تو داشته بود. ولی من مقصر نبودم. تو گریه می کردی و من همیشه منگ بودم که حتی در موقعیتی که اون نیست بازم من متهمم. فکر کنم بزرگترین حرفی که در رابطه با تو احساس می کنم رو قبلا تو گروه، تو اون روز عزاداریم زدمو باز می گم. اگه تو رو نمی دیدم، میشد مطلق گفت که آدما سیاهن، همه چی بده و من درکی از زیبایی ندارم. نه به نبی پورِعزیزم گوش نده که بهت گفت می تونی خوشحال باشی که یکی این حرفو زده....نه نه....این حرف مسئولیت سازه....سخته....همونقدر که مسئولیت من دوریه، مال تو خوبیه ........امروز همش گردنبندی که بهم دادی و گفتی با خودت ببر واست شانس میاره گردنم بود. سنگین بود و حس خوبی داشت، تازشم بسته بندیش عالی بود، خودت که خیلی هنرمندترینی

 


من دلتنگم. شنبه هام چی میشه؟؟؟؟ تنها امید هفته...در رو باز می کنم، تو اونجا نشستی، آروم و نگران نگام می کنی، سعی می کنی نشون ندی که فهمیدی اوضاع چیه و می پرسی خوبی.... و من خوبم.... و ما هرگز تشخیص نمی دادیم که از کی صمیمی می شیم که همو موقع دیدن موچ موچ کنیم...می شینم...تو حواست هست. یکی یکی نورای اتاقو چک می کنم. رو گلدون روبرو نور مایل هست؟ رو لبه صندلی کناریش اون نور تیز هست. رو زونکنای روبرو جشن نورها برقراره؟ خانم منشی بانمک که نوع انتخاب لباساش با کاراکترش عجیب همخونی داره زیر چشمی نگاه میکنه...و تو نشستی با اون روسری های آرومت... یادته اون روز گفتی می خوای راجع به من حرف بزنی.... سخت بود. دلم می خواست حتی اگه بهم می توپی، من حسم اونقدر قوی باشه که هیچ تغییری توش به وجود نیاد. تو اون کارو نکردی. شایدم کردی. یادم نیست. به هر حال جریان گروه بر این بود که من در غالب شخصیتی بودم اونجا که زندگی تو رو خراب کرده. این نه ربطی به حس من داره، نه تغییری باید در این وضعیت به وجود بیاره....... یادته گفتم اگه نه ماهه هر شنبه بدون غیبت (به غیر جلسه قبل) می یام....چند درصدش به خاطر حضور توئه؟
و این زر زرام کی تموم میشه نمی دونم... دارم کم کم نگران خودمون میشم. حواست هست؟
باشه، آروم می گیرم....چه خوبم که شنبه می بینمت... نمی دونم شایدم نیام. ترجیح می دم هیچکسو دیگه نبینم و نشنوم. ترجیح می دم تلخ ترک گردم. ترجیح می دم مثل مرده ها باهام رفتار نشه. ترجیح می دم بغلم نکنن و گریه نکنن. ترجیح می دم نشنوم که چقدر دلشون واسم تنگ میشه. ترجیح میدم نشنوم به امید دیدار. ترجیح می دم خانم واعظ زاده نمی گفت که همه رو در خوردن یک سیب تنها می ذارم. ترجیح می دم زنده به گورم نکنن. انقدر سخت بوده سنگینی من که حالا ناراحتین واسه خالی شدن تو این جهنم؟ کجا رو پر می کردم؟ این وزن کجای دنیاتون بود؟
فکر کن آدما راست بگن و دلتنگ شن... بارون میاد....حتما میشنوی... دلم به دلتنگی قرصه. نمی دونم واسه کی، کجا، اصلا چرا. مهمم نیست. یه چیزی شبیه سنگ: دلتنگی این فصل: اشکهای یواشکی، مادرم که پیر می شود، خواهرم که عروس غمگینی ست. و هیچکس که نیست. و جمله دقیق این که و هیچکس که نیست. می خوام همین الان جیغ بزنم و هیچکس که نیست و نمی خواهم کسی باشد..... نه نرو. واستا بگم. واستا می گم. اونطور که تو فکر می کنی نیستم، نه بی ارزش نمی کنم همه چیزو.... نه ... کی تعریف یکسان از ارزش ها داره؟ کاش هفته پیش اومده بودم. شاید دیگه نشنوم که نبی پور وقتی نبودم درباره من حرف زده، به من فکر کرده و می خواسته بگه که فهمیده چرا مدتهاست تمام گروه به گریه من حروم میشه.
یه چیزی که خیلی عذابم میده اینه که رنج چقدر پوچه. من الان رو این تختِ همیشه با دستهای همیشه، زیر اشکهای همیشه ام دلم واسه تو نبی پور و ر... و ح... و ج... تنگه و هیچکس هیچ جا نمی فهمه و حتما یکی هم الان دلش واسه من تنگه و من اینو اصلا نمی فهمم. وای افتضاحه. انسان تو قلعه اش یه سیاهچال داره که مدام خودشو هی به دار می زنه، زیر گیوتین می بره، اعدام می کنه و لاشه شو می کشه وسط سیاهی، آب به صورتش می زنه و چند تا چک.  

 


بگذارید در این بیابان گریه کنم...........