کلاغ ها غار غار می کنند
من پشت پنجره ام
دیوار زوزه می کشد
آسمان شرمش است ببارد
من کمی آرام شده ام
تنم پر از کلاغ
دستهایم غار غار
من تنم سیاه
دلم آوازی قرمز می خواهد
آرام می شکافم
سینه ام غار غار
و صدایی مرتب می گوید: مرگ را به خاطر آور
پنجره را باز می کنم
سایه ها پنهان می شوند
شاخه ای بال بال زنان می آید
من یادآوری می کنم: دوست نمی دارم
و لورکا می گوید: چقدر بی شباهتی تو به من- ای شهوت شراره افکن بر کمر
رعد و برق نمی زند
چیزی تغییر نمی کند
صدایی زمزمه می کند منتظر خواهد ماند
و من هنوز پاهایم پیر نیست
دستهایم از شهوتِ پاره کردن جوانند
و گیسوانم آنقدر زیادند که طناب.... طناب گردند
بوی کلاغ می دهم
دستها منقارند
می خواهند- می خواهند
از دوردستها پارس می کنند
سرفه ام بند نمی آید
و کسی گفت: مرده ای، خواب سگ خوب نیست
همسایه امروز مرد
مرتب خودم را قورت می دهم
دیدمش
و سرم سکسکه می کند
کمی آرام شده ام
قرمز از تنم می شویم
قدر دیوارها را اکنون می فهمم
شهر را دوست ندارم
از چین پشت پلکها می ترسم
خط کشی ها را دوست ندارم
از آدمها بیشتر و بیشتر می ترسم
کفشهایشان را دوست ندارم
و شاملو می گوید: زیرا آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود- احساس واقعیتشان بود
کلاغی کندم
تنم خون می آید
و سعی می کنم مرتب به یاد آورم که دیگر دوست نمی دارم
من دروغ گفتم
جسد همسایه را ندیدم
من دروغ گفتم
همسایه امروز نمرد
شهر یکصدا غار غار می کند
و اسفندیار می گوید
در این واپسین ثانیه ها بی رحم باشید- مبادا مهری بیاید و به ادامه وسوسه ام کند