۴ نوامبر







باورم نمیشه در یه ور دیگه شهر دیوونه دیشبی رو امشب دیدم. باورم نمیشه. تو دیوونگیش هی منو خیره نگاه میکرد. انگار دیوونه ها هم خاطره دارن. انگار هنوز یادشون می مونه. من یه کافی گرفتم با یه شیرینی. اون سوپ گرفت. من این سر نشستم و اون اون سر. از تو شیشه همش همو تماشا کردیم. داشتم خل میشدم. دو شب پشت سر هم در نقاط کاملا پرت شهر. دیگه بی وقفه داد نمی زد ای انسانها خواهید مرد. اطلا کی باورش میشد دیووونه ستو شامشو خورد و رفت. من موندم و جای اون که دیگه تو شیشه نبود. 

ترسناک بود

عجیب

سرخ

سرخ بود همه جا




چشای بی نهایت سبزش....... کفشای کهنه طوسیش







آنچه می شنوی این نیست..... دیوانگی ست....... وحشت