روان من، آیا به یاد داری آنچه را دیدیم
در آن صبحگاه دلپذیر تابستان؟
در خم کوره راه، لاشه ای پلید
بر بستری از سنگریزه افتاده بود
پا در هوا، به سان زنی شهوت ران
غرقه در عرقی زهرآگین می گداخت
و گستاخ و بی شرم و بی حیا
شکم بد بوی خود را گشوه بود
آفتاب بر آن لاشه ی پوسیده می تابید
گویی که می خواست برشته اش کند
و صد برابر آنچه را که در پیکره بود
به طبیعت به کرانه بازگرداند
آسمان، اسکلت باشکوه را می نگریست
به سان گلی بود که از هم می شکفت
بوی لاشه ی گندیده چندان بود
که پنداشتی بر علفزار بیهوش می شوی
مگسها وزوز می کردند بر آن شکم گندیده
دسته های سیاه کرم بیرون می ریختند از آن
و چون مایعی غلیظ جاری می شدند
بر سراپای رخت پاره های تنش
چون موج بر می شدند و فرود می آمدند
یا که با صدایی خشک بر می جستند
گویی که نعش، آکنده از نفسی گنگ
می زیست و دمادم رشد می کرد
از آن منظره آهنگی غریب بر می خاست
چونان صدای باد و آب روان
یا صدای بوجاری که با جنبشی موزون
دانه ای را در غربال می چرخاند
اشکال محو شدند و رویایی نماند بیش
طرحی بر پرده ای از یاد رفته بود
آرام شکل گرفته بود و زین پس تنها
نقاش خاطره به پایانش می رساند
در پس سنگها، ماده سگی نگران
خشمگین به ما خیره گشته بود
در کمین آنکه بازگیرد از استخوان
تکه ای را که از کف نهاده بود
_ آنک ای اختر دیدگان و آفتاب طبع من
ای فرشته ی من و ای عشق من
تو هم به این زباله همانند می شوی
به این لاشه ی گندیده ی هولناک
آری ای شهبانوی نیکی و مهر
از پس ِ خاکسپاری، تو هم این گونه می شوی
آن دم که زیر علفها و گلهای با نشاط
میان تلی از استخوان کپک می زنی
آنگاه، ای محبوب زیبای من!
به کرمی که با بوسه تو را نوش می کند بگو
که من هنوز با خویشتن نگه داشته ام
پیکر و جوهر عشق های از هم پاشیده ام را...
شارل بودلر
ترجمه از محمد رضا پارسایار
آنها هیچ چیز ندارند که دستمایه عمل شان باشد. جان برجر
this image which is done by Elisabeth Ohlson under the title of "Last Supper", sparked a riot in Sweden
۱۹۹۸
Elisabeth Ohlson
?You ain't got no money
He'll get you some
You ain't got no car? He'll get you one
You ain't got no self-respect
you feel like an insect
Well don't you worry buddy
cause here he comes
Through the ghettos and the barrio
and the bowery and the slum
A shadow is cast wherever he stands
Stacks of green paper in his
red right hand
You'll see him in your nightmares
you'll see him in your dreams
He'll appear out of nowhere but
he ain't what he seems
You'll see him in your head
on the TV screen
And hey buddy, I'm warning
you to turn it off
He's a ghost, he's a god
he's a man, he's a guru
You're one microscopic cog
in his catastrophic plan
Designed and directed by
his red right hand
He'll extend his hand, real slowly for a shake
You'll see it coming toward you, real slowly for a shake
(Grabbing at your peril buddy?) cause you know you ain't
getting near much as he will take
He is a ...
He's mumbling words you can't understand
He's mumbling word behind his red right hand
Nick Cave
خانم درویشیان اگه الان چراغها خاموش بشن و همه سکوت کنن. دوست دارید چه موزیکی گوش بدین؟
گذر ِ پیمان یزدانیان
کلا چه موسیقی گوش میدید؟
.......ساعتها باخ.....باخ....... گاهی rock..... و گاهی با پدرم شجریان....
(اما تاکید نکردم هیچی باخ نمیشه)
«هر فیلم یک زندگی است و نوشتن موسیقی برای فیلم چیزی ورای یک تجربه کاری... که باری دیگر زیستن است، با اندیشهای دیگر و سرنوشتی متفاوت. هر بار فرصتی تازه برای گذر از تجربهای جدید و از زندگی به زندگی بعدی...».
پیمان یزدانیان
هیچ وقت نخواستم همه ی حرفها را بگویم
چون از آنها آتشی پیش می آمد
و زیاد که نزدیک می شد
خیابان را گم می کردم
و آن همه چهره که شبیه تو می شدند،
بیشتر گمم می کردم.
_ تو با خنجری از میان استخوانهایم می گذشتی _
فکر نمی کردی که با دیدن هر شب ماه
جا پای تو در من ژرفتر می شود؟
فکر نمی کردی که از آن پس من
آب را در رودخانه ها خون می دیدم؟
و درختان را در فشار آوردن ِ دلتنگی ام
شکنجه می دادم؟
آیا عشق، طوفان و بارانی ناگهانی نیست
که پرنده ای را در شب به پنجره و در و دیوار می کوبد؟
پرند ه ای که دنیا را در شبی طوفانی و خیس گم کرده
خوب می تواند بداند که من با چه حسی در کوچه ها
کودکان ِ پنج ساله را در آغوش می کشم و می گریم.
فکر نمی کردی تنهایی من
پنجره ای کوچک را در گلویم آنقدر بفشارد
که در دستهایم زندانی شوم؟
در چشمهایم؟
آیا عشق
تنها برای کور کردن و سر بریدن ما می آید؟
آواز که می خوانم
درختان ِ حیاط در خاک به هم نزدیکتر می شوند
و گلهای باغچه یک به یک زردتر.
تو با خنجری از میان استخوانهایم می گذری
و فکر می کنی که تسکینم می دهی.
برای نگاه کردن به چشمهای تو چند قرن آرامش
چند قرن سکوت و فاصله کم دارم.
آواز که می خوانم
آتشی در آتش می پیچد
و مادرم پشت در می نشیند و با صدای بلند گریه می کند
و در صدای لرزانش مدام می گوید:
_ باز خواب او را دیده است
باز خواب او را دیده است.
فکر نمی کردی که ما به چشمهای هم آنقدر نزدیک شده ایم
که همه چیز، خود را در این فاصله خطا یافته و بیرون رفته؟
خونم به صدایم چسبیده و تو
به خونم.
آواز که می خوانم
تمام شهر به قلبم می چسبد
و سربازهای پادگانها از ترس
توپها را در درونم شلیک می کنند.
چند دریا می آید که بوی تو را از خونم بیرون ببرد
اما همه بوی ترا می گیرند و راه برگشت بسته می ماند
من سنگین تر می شوم.
فکر نمی کردی که ترس در من آنقدر بزرگ شود
که نتوانم به چیزی پناه ببرم؟
اکنون که هزار سال آشنایی با تو در خونم می گذرد
مجبوریم که به یک دو راهی در قلبهایمان برسیم
میدانی؟
عشق قصه ای سحرآمیز است که نمی گذارد کودکان بزرگ شوند
من به خاطر کودکان تو باید
خاموش بمانم
و خودمان را به آن دو راهی برسانم.
عشقم را به بچه های تو داده ام
خوب آنها را بزرگ کن.
1373/11/8
مجموعه شعر "آتشی برای آتشی دیگر"
شهرام شیدایی
تاثیرگذارترین- بی همتاترین شعری که تاکنون خورده ام.
دختر ارشد: باز دیرتر. در سنی که دارم. سال های سال دیرتر...
اگر قرار باشد شهوت مرا دوباره دربرگیرد، اگر میل به عاشق و معشوق بودن از من عبور کند، میل اینکه کسی بیاید،
سرانجام ......نه....چنین فکر نمی کنی؟
من این را مانند چنان دردی تصور خواهم کرد، چنان فاجعه بی رحمانه ای، چنان مصیبتی....
و پیش از هر چیز، پیش از هر چیز، ریشخندی چنان شرور، یک شوخی زندگی، نه؟
که من خواهم گریخت، که می جویم، امیدوارم، نیروی گریختن را، کشیدن فریادی خشمگین و گریختن...که از او دور خواهم شد،
که آنی را که می آید خواهم راند، آنی که خواهد گفت مرا دوست دارد و می خواهد من نیز او را دوست داشته باشم و چنین جنایت بزرگی را
مرتکب می شود که این همه دیر آمده است.
از نمایشنامه " در خانه ام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید"
ژان - لوک لاگارس
ترجمه تینوش نظم جو