ساعتی دیگر چهره ی من ویران خواهد شد

ساعتی دیگر فاصله ی مرا تا تو حجمی تیره پر خواهد کرد

و کلمات از مرز میز و دو فنجان آن سوی تر نخواهد رفت

ساعتی دیگر چهره ی تو نیز ویران خواهد شد

هنگامی که نگاه تو به حجمی تیره خیره می ماند

و دستهای لرزان من در جستجوی در طرح اتاق را به هم می ریزد 

  

 

داوودی

 

 


 

 

 

 

The Atrocity of War

تقابل های دو قطبی پایه و اساس هستی ست که یکی همواره valued شده و دیگری devalued.

Jackque Derrida

Joanna Bourke, 30 October 2006

گل کلم خرید. فکر کرد که لازانیای گل کلم خوشمزه میشه. تا حالا نخورده بود و نشنیده بود. فکر کرد میشه با یه چیزایی خوشمزه ش کرد. آقایی که گل کلم می فروخت چاق بود و خمیازه می کشید. تا اونو دید دهنشو جمع کرد و به تلویزیون دیدن با دقت پرداخت. یه گل کلم. بزرگتر هم بخواین هست. نه کوچکتر نیست؟ نه نیست. خب خوبه. اِ، چه خوشگله سفیدِ سفید.
لازانیاها قل قل می مردن. خب. من حالم خوبه ها. چه خوبه. چه حالم بهتره. گل کلما رو شست. یه سیب زمینی آپز کرد. قارچا رو شست. بوی فلفل سبز که می پزه چه خوبه. چه خوبه این موزیک عوضی akhnaten. مامانش همیشه با تعجب می پرسه تو یک ثانیه از این موزیکو چطوری تحمل می کنی؟ مامانش امروز می خواست sunlight کنه اما موهاش کمی سوخت. اون حالش بد شد. اما به روش نیاورد لبخند ملیحی زد. سرشو کج کرد و یه تیکه از موهاش پق افتاد کنار لبش. آبکش خوشگل قرمزشو برداشت. ظرف سالاد قرمز و کارد قرمز با تخته قرمز. به چه بویی، چه موزیکی...............
پق...پق...یهو همه چی ...گذشته برگشت....فکر نکن بهش... یه کرم چاق که احتمالا خمیازه می کشید و تلویزیون هم نبود که الکی سرشو گرم کنه، رو گوجه لم داده بود. همه ی قرمزا از دستش افتاد رو زمین. گل کلما و قارچ ها هر کدوم یه گوشه قایم شدن از ترس. کرم چاق به چه بزرگی رو گوجه بود، به تخمشم نبود همه رو چه جوری ترسونده. اون تکون نمی خورد، تموم بدنش مور مور بودن، فکر می کرد که دفعه اوله که گل کلم خریده و تا حالا هم یه همچین موجودی تو خونه نبوده. پس از لای اون سفیدای خوشگل درومده. آره مثل همه  لذت های زندگی دروغ بود. از کرم متنفر بود. از یه همچین بافتی، از گوشتش، از شیاراش، از پرزاش، از رنگش، از سایه اش رو زمینه قرمز، از لیچیش، وای متنفر بود. در سکوت. در سکوت. حالا چی می شد؟ وای، سرش گیج می رفت. چشات چی شده ؟ نمی دونم چند روزه می خاره، می سوزه، درد می کنه. نمال، بدتر می شه. نمی تونم. راستیه دیوونم کرده. وای ...سعی کرد بگه که می تونه، قوزشو صاف کرد. صافِ صاف. خاک انداز نداشت که. یه ظرف پلاستیکی برداشت. قرمز بود. رفت کم کم جلو. عین سگ می لرزید. وقتی 5 سالش بود اون وحید عوضی که تازه مستاجر هم بود همیشه با یه کرم چاق تو حیاط منتظرش بود. چقدر خوشحالم که یه بار موتور بهش زد و پاش شکست. چقدر خوشحالم که همیشه تو نون ببر کباب بیار انقدر کودن بود که من دستاشو کباب می کردم. چقدر خوشحالم که یه بار با توپ بسکتبال کوبیدم تو صورتش وقتی خونه مورچه هارو با همون توپ بمبارون می کرد. عوضی. عوضی. عوضی. کم کم رفت جلو. گوجه رو قل داد تو ظرف و تا اومد پرتش کنه تو سطل لیز خورد افتاد پایین. وای کرمه هنوز چسبیده بود. وای سخته. تمام بدنش یخ کرده بودن. می لرزید. یه چیزی یهو از تنش بالا رفت. جیغ. جییییییییغ. وای ربان گل گلی دامنش بود.  آشپزخونه پر سایه های هلالی کرم مانند می شد. احساس کرد داره چاق میشه. از روناش. یا از پشتش. شاید از جایی که نمی دید. حتما واسش این اتفاق می افتاد. آینه...آینه کو؟ شروع نکن. حالم بد میشه دروغ میگی. یعنی دستاتو نمی بینی. ول کن تو رو خدا. باورم نمی شه. آینه آینه کو؟ رنگش عین گل کلما شده بود. هرگز انقدر رنگش پریده نبود. داشت رنگ کرم می شد. نه نه من حالم خوبه. معلومه که یه کرم ضعیفه. ببین خوشگلی. خرت خرت سمت آشپزخونه. نه برو کتونی بپوش که گامات محکم بشن. پق پق برگشت سمت آشپزخونه. همون جا بود خدا رو شکر. اگه می رفت بدبخت بودی. این وقت شب باید از خونه می رفتی. 7 تا سیگار تو این فاصله کشیدی؟ بخور بخورشون. وای مهربون نباش باهاش مهربون نباش. عادت نداشت. عادت نداشت. ظرفو برداشت، تمام تنش می لرزیدن، یخ بود. چشماش می خاریدن. گوشاش. یهو تمام بدنش می خارید. گونه هاش به حدی می خاریدن که سر گیجه گرفت. اون وحید عوضیو می خواست بندازه تو سطل. ولی وای با اون سطل تا صبح تو خونه تنها چی کار می کرد؟ بین زمین و آسمون با کرمه در فاصله 5 سانتی دستش چی کار میکرد. ...وای اینا مال من نیستن. نه نه اینا عکسای من نیستن. تو آینه، با چشماش اصلا اینارو نمی دید. چاقوی قرمز کو...کو....؟ چرا همه چی قرمزه... آره آره من این چند وقته خیلی خوبم. کارد قرمز چقدر دارم من. تو سایزا و رنگای مختلف. چه خوبه که تو خونت اصلا قرمز نیست. همه چی سیاه و سفیده. نه مهربون نباش. بنداز اون ظرف پلاستیکی قرمز و بنداز اون کارد تیز بزرگ قرمزو. تو سینک یه کرم چاقه. انعکاسش دو تاش کرده، اونور رو کارد یه انعکاس دیگه. کدوماشونن؟ آینه...آینه...کو؟ من چی ام؟ لازانیاها تو سطل. فلفلا تو سطل. آروم. آروم. باخ بذار. 4 تا سیگار دیگه. باید یه کاری کنی... باز تمام مسئولیتا گردن منه؟ آره؟!!! من متنفرم leader  باشم. بسه. بسه. بسه. نه من حالم بهتر شده. پاشو. اگه غیب شه تا صبح فکر می کنی جاتون عوض میشه. قرار نیست تو همیشه آدم باشی و اون کرم. حتما یه روزی جاتون عوض میشه. ببین 3 حرکت: با چاقو در چاهو باز می کنی، شیر آبو با فشار و گوجه رو می گیری زیر آب... سکوت......سکوت..........سکوت........
حالم خوبه. کمی می لرزم. رنگ و روم پریده. خارش بدنم خوب شده. فقط چشمام همچنان. کمی ریشه موهاش می سوخت. مامانش امروز sunlight کرده بود. کمی خودتو دوست داشته باش. تو دوست  داشتنی هستی. بسه. از همه چی چندشم میشه. اون تو لوله ها مونده. داره رشد میکنه. نمی بینی؟ خودتو دوست داشته باش. نه ولم کن الان. باید یه جوری تو سکوت بگذره. فقط سکوت می تونه. فقط. باید بتونم. من حالم بهتر شده. باور کن. چقدر سردشه. تمام بدنش ورم کرده بودن. گل کلما و قارچا پچ پچ می کردن. از تو چاه صدای خر خر می اومد. عقربه ها مثه تانک هلش می دادن. حتی تخیلش هم چندشش می کرد. تخیل برخورد هوا با او. برخورد زمان با او. اجسادی که انگار پس از 1 سال و نیم باز از گور بر می خواستن. پرده هایی که باد دستمالی شان می کرد. فروغ فروغ فروغ چرا تو رو هم غنچه های لاغر کم خون دیوانه می کردن؟ امشبه رو باید یه جوری می خوابید. هر کاری بلدی کن. می دونی که در مورد اون یه راه حل کافی نیست. چند روش و شاید تمامی روش ها. چشام می خاره. چه خوبه که سالنت پرده نداره. تمام شهر پیداست. هیچی قرمز نداری. امنیت داری. امنیت. چیزی که اون هرگز نداشت. هرگز. با هر ثانیه بودنش سالها نبودن رو تو بغلش می ریخت. می رفت و وقتی می رفت، هیچی نبود هیچی. هیچی هیچی حتی امنیت دوست داشته شدن. دیشب یه نامه نوشت. تا وقتی اون طلوع کثافت چشاشو خاروند باز، می نوشت واسش. اون راحت می خوابید و من واسه بی خوابیش اشک می ریختم. نمی دونم. دوست داشتن مثل همه مفاهیم دیگه واسه آدما خیلی خنده داره. فقط یه چیزو مطمئن بود.  میشه به همین باور وصل شد و با کتونی رفت.

 

 

بازی اراده ها...............بازی ممنوعیت ها..........(میشل فوکو)

 

 

 

 

 

 

بازی ممنوعیت ها..........بازی اراده ها...............(میشل فوکو)

 

 

 

 

 

 

photos: Nin Goldin



پنجره خاموش

مردابی ست تخت

خواب تو را می بینم

مدام خوابم

پنجره بی تاب

گریه می کنم

خوابت را دیده ام

به سوی در می روی

پنجره لاغر می شود

من روی تخت

خواب هایم را لاک می زنم

چهار زانو

جلو و عقب می روم

آرامم

زیر پلکهایم خونخوار.

بو می گیرم

این تخت پر از لاشه است

پنجره آب می شود

بوی لجن می دهم

ناخن هایم می افتند

پوستم دهان باز می کند

در را باز می کنی

پنجره را میخ

سقف را پر از لاشخور

تخت را مسیح کرده ای

من مدام خوابم

خواب تو را می بینم

خواب می بینم دستهایت پنجره اند و بوی آفتاب گرفته است این تخت










photo: Ensieh Akbari

title: Samin








آب نه
هوا نمی خواهم
خون می لیسم
با خون نفس می کشم
از خون می خورم
از خون می بویم
از خون می خوابم

ملافه های سفیدت را ببر
تنم را نخواهم شست
آغوش سفیدت را ببر
تنم را نخواهم دوخت
بگیر

بالایش آوردم

گرسنه است

خون می خواهد.


بیدارم نکن

حمام نخواهم رفت
تکانم نده
نمرده ام



کودکم زالوست

خون می کشد
لاغر می شوم
می لرزم
نمی خوابم
بیدارم نکن!




پاهایم را سفت می گیرم
رگی سقط می شود
از گلویم جیغی می کشی
آینه زالو می شود




جیغ پنجره






آن سوی شیشه ها
آفتاب که نه
چیزی شبیه تکرار
در حنجره ی کلاغان جوان
                                   اعلام می شود

پنجره را باز می شوم
کجایید سال های خیس
تقویم های معطل
جوانی مچاله ی ما؟

گنجشکی که خاطر آسمان را
                                           بسیار می خواست
روی سیم برق
غروب کرده است
پاسخ پنجره که نه
پرده می شوم




گراناز موسوی- دی 77



اجرای "شب آثار فیلیپ گلس" 2 ساعتِ خیلی تاثیرگذاری بود. لازم نیست تاکید کنم که فیلیپ گلس، این اسطوره خودش چه لرزشی به زندگی می ده اما می گم که فرزان فدوی، نوازنده harpsichord و علی صالحی violin چقدر professional و دیوانه وار ساز می زدن. اونقدر که ناخن های 3- 4- 5 و 6 من از ته کنده شدن. رسیتال پیانوی 3 شنبه هم دیوونه ام کرد. چهار راه ها بود که می رفتم و چیزی نمی خواستم. آره وابستگی چیزیه که ازش نمیشه فرار کرد. حالا هم این کلاسیکِ صبح تا صبح دگر، فیلمهای Polanskyو مانند همیشه شعر...آره خوبه که هنوز چیزایی میشه گیر آورد که بگی می تونی راه بری و انگشتات کار می کنن. این نمایشگاه نیما توحیدی (اسمش یه همچین چیزاییه) هم خواستین برین، دیروز بعد عکسای تکراری جشنواره عکس رشد و نمایشگاه عکسای فتوژورنالیستای مثلا معروف ایران که فقط دو تا پرتره مال حسین فاطمی و مانسا یووان خوب بودن، بقیه هیچی نداشتن و بازم بعد توقف اجرای تئاتر "گاردن پارتی در برف" نوشته چیستا یثربی، یهو اون وسط عکسای این پسره شوکه زا بود. البته یه ایراد بزرگ داشت اما نمی دونید چقدر عکساش خوب بودن، می خواستم 2 تا کارشو بخرم اما نمی دونستم کجا باید دنبالم بکشونم. به هر حال که آدم خوشحال میشه یه نمایشگاه خوب وسط این نمایشگاههای هیچی ندار می ره و به کنسرتای یهو خوب بر می خوره. تو راه برگشت سعی کردم چیزای خوب ببینم: یه مغازه دار چراغ سوخته سر در مغازشو عوض می کرد، یه زن با دو تا بچه کوچیکش تو رستوران کثیف پایین شهر کباب ترکی می خوردن و می خندیدن، یه گربه یه تیکه گوشت خوب پیدا کرده بود، یه زن و شوهر تو ایستگاه اتوبوس تنها اون موقع شب منتظر اتوبوس بودن، یه گوشه پارچه ی زشت تولد این امام لای تیرک گیر کرده بود که یهو یه باد اومد رهاش کرد، انقدر احساس خوبی بود
تا خونه خودمو به 4 تا سیگار و لواشک مهمون کردم. هانی عشقم یادته از ویرجینیا وولف حرص می خوردی که پا میشه میگه آفتاب خوبه، پارک که بچه ها توش می دوئن خوبه...این خوبه اون خوبه، اما میگه که خودش حالش بده؟ به شکل خوشگلی حرص می خوردی که اگه خوبی پس تو هم خوبی، دیگه چته.....به احترام تو نمی گم این شبا که ماه زقّه چه احساسی خیلی روشنه، آره هانی دوری نمی ذاره بفهمی این که میگم یعنی چی...
پس عشقم، به سلامتی بهانه های کم خون تنهایی!













و عشق پس مانده خواسته هایش بود
که تفاله موهایم را زیبا می دید
نوک پستانهایم را قرمز.
عشق تنها زوزه ی شعرهایش بود
برای خیرگی در دود سیگار
سقوطی در افسردگی.
بهانه ای بودم برای قهرمانی ظالمانه اش:
پرستشی لایق
حسرتی به کفایت والا.



و عشق مُسکّن کثیفی بود:

کبودترین آرزو
سیاه ترین امید
دیوانه ترین رویا.





Roland Schmid


واقعه






Love: 11th shot









چگونه عناصر قوام می گیرند!
مهتاب، آن صخره ی گچی
که بر بریدگی اش ما
پشت به پشت آرمیده ایم.


جیغ جغدی را
از نیل سردش می شنوم.
واکه های جانکاه در دلم می خلد.



کودک در گهواره ی سفید می غلتد و آه می کشد.
حالا دهان باز می کند، چیزی می خواهد.
چهره ی کوچکش در قاب سرخ دردناک حک شده است.



اینک ستاره ها، سخت و نازدودنی.
به آنها دست می زنم، می سوزاند و بیمار می کند.



چشمان تو را نمی بینم.
آنجا شکوفه ی سیب، شب را یخ می زند
من در حلقه ای راه می روم،
در یاری از گناهان کهنه، ژرف و تلخ.






عشق را به اینجا راهی نیست.
شکافی سیاه رخ نموده است.
بر لب رو به رو
روحی سفید و کوچک می جنبد،
پروانه ای سفید و کوچک.




دست و پایم نیز مرا وانهاده اند.
چه کسی مثله مان کرده است؟



تیرگی آب می شود. افلیج وار بر هم دست می کشیم.



سیلویا پلات
سعید سعیدپور