photos in my photos belong to Don Mccullin, 1935- Present
above: twenty-four-year-old mother with child in a death camp
excuses for the bad lighting, bc of the fluorescent dominated the whole library
I am a professed atheist, until I find myself in serious circumstances. Then I quickly fall on my knees, in my mind if not literally,
and I say : Please GOD, save me from this.
Don Mccullin
تختات و | |
تابوتات. |
۹ فروردین ۱۳۷۲
This photo belongs to a photographer whose name I'm totally unaware of. His shots get uploaded under the nickname of CAFE1930
بی شک از درد من است که پرنده ای اینجا نیست
کودکی نمی دود
و درختها بغضند
بی شک از من است این سکوت های بی شکل
اشک های بی فرم
و نگاه های کورم...
آرام، قدر کافی اینجا تنگ هست
بی شک در خاموشی تن، اسارت بی تلفظ و نماد پروازمان قفل است
چهره ی من نام یک زن است
از هر طرف بتابی، نمی بینم
اگر خاموش گردی نمی بینم
اگر فریاد، نمی بینم
بگو پوستم ندرد، شانه هایم خیره به دیوار، تو را نخواهند
بگو آب گردم تا صبح شود
و آغوش شاخه های آن پشت را پنجره گاز گاز کند
بگو زمان را نخواهم...
ای مرا سپرده به تبعید دستهایت
ای مرا چسبانده به انهدام
من نمی گریم
شاید دگر نخواهی مرا به کاستن
به تسلیم و هق هقِِ خواستن
مرا به یاد آر که طوفان برم گام نهاده است
که بوسه هایم بر صورت خشکت ابدیت ترس است.
تقدیم به تو که زبان زرتشت می دانی و می نویسی...
شب را با روز اشتباه می گرفتی
دیوار با زمین
از نبض هایت که می گذشتی
کسی ترک می خورد
دست تکان می داد
خیره می ماند ..... تا بروی
این شهر من است
ادای سکوت بلد است و سرسام گرفته است
من این شهر را دوست ندارم
از قصه هایش بیزارم
از دستهایش خسته و تنم از آه های یخش درد می کند
خانه ما پر از ابر است
کسی به رویش نمی آورد
دامن مادرم سیاه است
و خواهرم سرسری سنجاقی به سر زده است
پدرم اباما را پی گیری می کند و به تمامی بی خبر است
خانه ما پر از تنهایی ست
اتاقم به سکوت چشم می چرخاند
آینه ها از هم فرار می کنند
و دیوار آب قند درست می کند
عروسک هایم دست هم را گرفته اند
یکی ها می کند
یکی ناز می کند
یکی بیصدا می گرید
و من بزرگ شده ام
سعی می کنم قوز نکنم
لباس های گل گلی نپوشم
و هنگام شام چهار زانو نشینم.
عروسکها ساکت!
بگذارید باورشان شود
خواسته هایتان را مبادا!
همه چنگال دارند
لب بندید!
همه پر از دندانند.
دلم می خواست در می زدم
تو پشت در می بودی و باز نمی کردی
صدای نفس هایت می آمد و نمی خواستی مرا ببینی
مادرم، کاش کمی نامهربان بودی!
دلم می خواست تلفن زنگ می خورد و صدایت نمی امد که با افتخار صحبت می کنی
پدرم، کاش کمی از این کم بودی!
خواهرم همین کافیست:
رقص سایه ها و کبودی زنبق ها و نامیرایی لبخند!
بنشین در این دم حرف بزنیم
بگذار بگویم تاش های سیاهت را من کشیدم
آن دست که به خود زنجیرش کردی
از نای قلموی من نفس می گیرد
و این غرور با چروک های گردن من رو به رشد است
می فهمم مترسک بودنت بی چاره است.
من این شهر را دوست ندارم
حتی نمی توانم شعری بنویسم
در شکمم شمع روشن می کنم
و بی انکه بفهمم پلک می زنم
چون پوسته ای خشکم، لگدی از باورم رد می شود
و فکر می کنم که جهان مرتب ساکت می شود
یک به یک فراموش می کنم
و خواب هایم یک به یک کوتاهتر می شوند
و تو حتی گوش نمی کنی.
من این شهر را بیزارم
خواب گنگم را از تو دارم
سنگینی هر پلک را از تو دارم
ملال دستهایم از توست
تیرگی پرده هایم نیز.
من بزرگ شده ام
مرتب عروسک ها را دعوا می کنم
گوشزد می کنم پاهایشان را جمع کنند
و وقتی اتل متل بازی می کنند، من می روم
شاید باید همین گونه می شد تا می مردی
من این شهر را دوست دارم:
پل هایش بیداد پرتاب است و از شانه هایش صدای هق هق می آید.
۲ آواز برای پرنده ام بده
لال است و مدام نقاشی می کشد
۲ بال برای پرنده ام بده
فلج است،
مالامال از میله
ظرف آبش را سفت چسبیده است.
روز آخرم رحم نکردیناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
الان میگین این دم رفتنم دست از بر نمی داره
انقدر خوبین که نوش جونم
بچه ها love you all badlyyyyyyyyy
missing you all around
کلاغ ها غار غار می کنند
من پشت پنجره ام
دیوار زوزه می کشد
آسمان شرمش است ببارد
من کمی آرام شده ام
تنم پر از کلاغ
دستهایم غار غار
من تنم سیاه
دلم آوازی قرمز می خواهد
آرام می شکافم
سینه ام غار غار
و صدایی مرتب می گوید: مرگ را به خاطر آور
پنجره را باز می کنم
سایه ها پنهان می شوند
شاخه ای بال بال زنان می آید
من یادآوری می کنم: دوست نمی دارم
و لورکا می گوید: چقدر بی شباهتی تو به من- ای شهوت شراره افکن بر کمر
رعد و برق نمی زند
چیزی تغییر نمی کند
صدایی زمزمه می کند منتظر خواهد ماند
و من هنوز پاهایم پیر نیست
دستهایم از شهوتِ پاره کردن جوانند
و گیسوانم آنقدر زیادند که طناب.... طناب گردند
بوی کلاغ می دهم
دستها منقارند
می خواهند- می خواهند
از دوردستها پارس می کنند
سرفه ام بند نمی آید
و کسی گفت: مرده ای، خواب سگ خوب نیست
همسایه امروز مرد
مرتب خودم را قورت می دهم
دیدمش
و سرم سکسکه می کند
کمی آرام شده ام
قرمز از تنم می شویم
قدر دیوارها را اکنون می فهمم
شهر را دوست ندارم
از چین پشت پلکها می ترسم
خط کشی ها را دوست ندارم
از آدمها بیشتر و بیشتر می ترسم
کفشهایشان را دوست ندارم
و شاملو می گوید: زیرا آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود- احساس واقعیتشان بود
کلاغی کندم
تنم خون می آید
و سعی می کنم مرتب به یاد آورم که دیگر دوست نمی دارم
من دروغ گفتم
جسد همسایه را ندیدم
من دروغ گفتم
همسایه امروز نمرد
شهر یکصدا غار غار می کند
و اسفندیار می گوید
در این واپسین ثانیه ها بی رحم باشید- مبادا مهری بیاید و به ادامه وسوسه ام کند