از اون لبخندا داشت که نمی دونستی الان که بهت نزدیک شه چاقو در میاره میکنه تو شکمت یا زیر چونه تو می گیره و می بوستت. از دور میومد. پل خلوت بود. غریبه با کفشای پاشنه بلندش به من نزدیک میشد. کسی بود که خیلی همو می شناختیم اما در هیبت یک انسان دیگه. لبخندش قطعا لبخند یه غریبه نمی تونست باشه. تق تق نزدیک میشد و چشم از من بر نمی داشت. پاهای بلند و کشیدش تو black skinny jeans مثل تیکه هایی از یه هشت پا بود. هشت پایی آشنا با یه لبخند creepy ناتمام. دست چپش تو جیبش یه وول زد. گفتم یه تیغ داره تو جیبش که نزدیک شه می زنه زیر گردنم. تق تق. به هم نزدیک شدیم. نزدیک. پل خلوت بود. یهو بود که هیچ ماشینی رد نمی شد و اون لبخند. یه غریبه قد بلند و لاغر. نزدیک. نزدیک. نفسم دیگه در نمی یومد. منتظر یه حرکتی بود. اگه می بوسیدتم جای لباش تا ابد می موند. لباش از سرب بود. کبود و گوشتالود. سرمو پایین انداختم و ناگهان حجمی از پل به پایین پرید.
هوا خونی بود. چند کبوتر به میمنت این اتفاق می خواستند موهایشان را رنگ کنند. من به اندازه کافی خودم مشکل داشتم. پارس کردم و اومدم تو. چند لایه خاک رو همه چی گرفته بود و عطسه که می کردم خاکا پرت میشدن این ور و اون ور و می رفت تو دماغم و باز عطسه. رنگای قرمز رو می ریزم وسط باید کبوترارو رنگ کنم. اره گفتم که بهشون کمک نمی کنم اما خب. دلرحمی همیشه ازارم داده تو زندگی. اما نه. گداگرافی نمی کنم. پرتره homeless ها رو نیستم. هرگز نتونستم سواستفاده کنم. یا حالا هر چی که اسمش هست. الان به همه القاب و عناوین شک دارم. مثل سواراخای دماغ که حرصمو در میارن. وقتی به فین فین میفتن دیگه تمومی ندارن. ساعتای خونه رو کشیده ن عقب. اینکه مامان طلا الان داره چی کار می کنه به فکر احتیاج داره که منم الان شعور فکر کردن ندارم. دست خالی سنگ خاردار رو بر می دارم. می مالم به صورتم. نمی خوام راجع به مامان طلا جرف بزنم. صورتمو چند تا خراش می دم. می رم تو بالکن. کبوترا رو صدا می کنم. پل Granville تو مه فرو رفته. پلیس اومده و هیچ آدمی جمع نشده. اینجا همه فقط تند تند می گذرن. مبادا brunch عصر دیر بشه. مبادا jogging دیر بشه. مبادا ماساژ. نزدیک ظهر داره میشه. اون پایین چند تا حلزون مرده پیدا می کنم. گوشت لیزشون چند تا قاچ خورده و دور قاچها چرک کرده. چند تا کرم دارن گوشت می خورن و چند تا سوسک پشت دیوار کمین کردن. باز این دلرحمی عوضی گل می کنه. حلزونا رو بر میدارم و می ذارم لای صورتم. همه خونم واسه قرمز کردن موی کبوترا رفت. جای خالی زیاده. می ذارمشون توی لپم. فشار میدم تو. تو گوشتم به زور جا میدم و گوشه هاشو می دم تو و به زور نخ رو از تو سوزن رد می کنم و می دوزم. می دوزم. همیشه ظریف کاریم افتضاح بوده. چند تا bumps here & there می مونه که اشکال نداره. گوشت تو گوشت حل میشه. باید خون زیاد بخورم تا اینا خوب همو جذب کنن. یادم نمی ره مادر بزرگم چه جوری یه لیوان خون خرگوش سر کشید. اینکه بد نیست. اصلا بد چیه؟ مگه بدی هم هست؟ مگه خوبی هم هست؟ مگه نه که آجر، سنگ، سیمان و دود؟ مگه نه که عطر و سوپ و رشته فرنگی و شامپو؟ قطار ساعت 8 راه میفته. رو صورتم دست میکشم. کم کم صاف میشه. Who cares? نفس روز می گیره. دارن از تو اقیانوس می کشنش بالا. جین سیاهش چسبیده به پاش. پاهای خوشگل بلندش. لاغر و خوش تراش. پلیسا می گن یه تیغ تو جیبش پیدا کردن و یه فلوت فلزی تو کیفش. لبخندش سیاه شده بود تو اون صورت کبود. ریملاش ریخته بود پایین. گفتم گداگرافی نمی کنم. اما جسد گرافی چرا. چیک! این عکس در معروفترین سایت عکاسی featured میشه. مثل خر می لرزم. خون داغ باید از کافی شاپ بخرم. اون کافه هِ که سقفش بلنده و موزیک کلاسیک میذاره.
با آدما غریبه باش. اونقدر که بذارنت کنار. اونقدر که بذارنت کنار.
سفت باش تا بذارنت کنار. تا بذارنت کنار.
از همه چی که بگذریم من می مونم و تو که نشستی و همه چیو گرفتی تو بغلتو فکر میکنی آزادی. بوی عجیبی که یهو دم در بزرگ زنگ زده ی زخمی منو به خودش جلب کرد یادم انداخت که تلافی هیچی رو سرت درنیاوردم. گاهی راحت بخشیده میشی و خیلی هم مهم نیست بود و نبودش اما اینکه راحت ببخشی چیزیه که من نه که بلد نبودما- نه می خوام که یادم بره. درو باز کردم. Wow- like WOW بزرگ بود. قهوه ای سوخته و نارنجی و تیکه تیکه پوستا که رفته بود. از هیجان پیدا کردن یه همچین location ی دستشوییم یهو گرفت. اونقدر که داشتم بالا میاوردم و خون و چقدر غریب بود. کلاغ بود- تند و مغرور. وای وای از درد دستشویی و اینکه نمی تونستم کنترلش کنم سرم گیج رفت. تمام دستشوییا پر بود و من تازه چشم دید. یه صف طوووووولانی. یکی اون جلو تو یه غرفه واستاده بود و نمی دونم چی می فروخت. کیسه دست ادما همه قرمز بود و چیزی عضوی از لاشه هایی غیر قابل تشخیص زده بود بیرون. احساس می کردم اگه پلک بزنم دیگه دستشوییم میریزه. تکون نمی خوردم. فقط منتظر که یه جا خالی شه. صدای چک چک یه چیزی میومد از پشت سرم. بر که گشتم. یه پسره لخت لخت تو یه وان زنگ زده ی نارنجی پر از لجن چمباتمه زده بود و یه تیکه زخم بزرگ مثل جذام رو پشتش بود. چقدر لاغر بود. پایین تر یه زخم تازه ای بود که ازش چکه چکه خون می ریخت تو وان. تالاپ تالاپ صدا میداد. Seagull ها راه که میرن بی شعورا شالاپ شالاپ صدا می کنن. اون روز هم مثل همیشه که نگا می کنی: آفتابی بود و هر چی خواستم پوشیدم. از library که اومدم بیرون یهو- یهو بارونی گرفت که I was like: SHIT, u damn crazy bitch یه پیراهن کوتاه سفید لینن تنم بود که کافی بود یه ثانیه زیر بارون واستم. همش قلفتی می چسبید تنم. زخم بزرگی که روی بازوش بود از همه عجیب تر بود. شبیه آهنی بود که زنگ زده باشه. نارنجی شده بود و پودر گوشت رو اطراف مثل پنیر پیتزا دلبری می کرد. نشستم رو زمین. دیگه تحمل نداشتم. تمام وجودمو نه وجود جیش بلکه بار تحمل داشت می خورد. یه دستشویی خالی شد. دوییدم. و اونجا بود که توالت پر خون کفشای قرمزمو گاز گاز کرد. کف زمین پر از پارچه های قرمز پاره پاره بود. چرا دوربین نداشتم. از پهلو درد نشستم رو خونا.
_ Can I take your hand?
_ what?
_ ur hand?
_ uhum… you are pretty, beautiful dress!
_ what?
_ ur dress…
_ uhum…
6 تا کتاب قطور عکاسی همرام بود. بارون عین خوک خس خس می کرد. گفتم هر چه باداباد. این تعصب چتر دست نداشتن از کجا میاد خدا حتما عالمه دیگه. تا پامو گذاشتم تو خیابون seagull عوضی شالاپ پرید. بعد که قهقهه زد دیدم بللللله اولین لکه درشت پیرهن کوفتی لیننو چسبود به رون چپم. بیچاره میشم. تند تند می دوییدم که بوی دونر یونانی زد تو دماغم و من گفتم الانه که رو همین پیرهنِ ماجرا بالا هم بیارم. خوشبختانه مغازه بغلی چرم فروشی بود و بوی گاو و گوساله و پلنگ یه راست رفت رو دونر یونانی و نفسم رفت پایین. یه couple پیر لخ لخ کنان اومدن از مغازه بیرون. واستادم که رد شن. دیدم از پشتم صدای چکه چکه میاد. برگشتم دیدمش. دستش- دستش- دستش. دیگه به پیرهن سفید فکر نمی کردم. به کتابا دیگه نه. خوک که از آسمون می ریخت و رژه بی تموم seagull ها... شالاپ شالاپ- تالاب تالاب. هیچی دیگه نفهمیدم. پوست دست راستش یه کله رفته بود. با دست چپش می مالوند رو دست بی پوست گلبهی که رگای آبی و پسزمینه صورتیش میزبان کندویی کرمها بودن. کنارش نشستم. دستشو گرفتم و گوشت- گوشت بود. گوشت واقعی.
_ do you hve any cigarrtte?
_ u r gonna catch a cold! Its pissing the rain!
_ do have any change?
_ I just have my credit cards on me!
تا وقتی با خودت آشتی نکنی همینه که هست. دهنت با مغزت سرویس میشه. دست به یکی می کنن بیچارت می کنن. عجیبه یه زمانی که کوچیک بودم . زمستون بود و خونه سیاه و ابری و بزرگ و تنها نشسته بودم جلوی tv و از ترس سکته داشتم می کردم که باید فرداش برم مدرسه. تمام کودکی از ترس مدرسه و ادما نمی گذشت. از زمستوناش متنفرم. همش به کتاب خوندن گذشت. به ترس صبح زود. بابام که راه می رفت یهو 6 ساعت دیوانه وار، درس و کتاب می خوند و بعد که راننده می یومد می رفت سرکار. من تو اون خونه بزرگ تنها می موندم و به ساعت خیره میشدم تا برم مدرسه. چقدر زرِ پرت می زنم. آره یکی از اون شبای سیاهِ ناتمومِ تاریکِ سیاهِ ناتموم بود. فیلم Andre Rublev تارکوفسکی رو داشت میداد. حتما اون موقع من تارکوفسکی نمی شناختم. اما انقدر تو ذهنم مونده بود که بعده ها یادم نیست چه جوری اما پیدا کردمش. یه ذره الان به نظرم weird & creepy میاد که چه جوری فهمیدم که اون Andre Rublev بوده. البته الان ثابت شده که اصلا شاید مال اونم نبوده. اما نمیشه. نمیشه. بعضی چیزا مثل داغ به سینه ات میچسبه. واسه من که از گذشته کلا یه صفحه یادم میاد این داغا دااااااغن. Andre Rublev یه آدم کشته بود و از رنجش رهایی نداشت. پیش کشیشی گریه می کنه اعتراف می کنه و میگه این درد داره می کشتتش. آخ که چقدر این درد که داره میکشه رو خوب می فهمم. میگه یعنی خدا می بخشتش تا رهایی پیدا کنه؟ کشیش میگه خدا تو رو می بخشه به شرطی که خودت خودتو ببخشی! آخ.... آخ.... این خودت باید خودتو ببخشی رو چقدر خوب می فهمم. دیگه هر دفعه تیکه هایی از اون فیلم رو دیدم این پلان رو ندیدم. دیگه ندیدم. همین 5 ماه پیش این فیلم رو کامل دیدم. آخ که چه خوبه. ندیدم اینی که گفتمو. قسم می خورم مال این فیلمه. حتی اگه باز 9 بار ببینمشو نباشه. میگم سرخ. میگی نه. میگم سرخ. میری. دستم از خون میشکنه. دستم از سنگینی میشکنه. میگم خسته ام. میگی سرخ. میگم دستم. میگی سرخ. آب گنداب می بنده رو زمین. لباس سفید و بوی خون. بوی دستهای کریه زمستان و تمام حسا می گویند همیشه اشتباه و برعکس و غلط بوده باورام. شک کردم... اصلا میگم چیزی رو دوست دارم آیا دقیقا برعکسه و من ازش متنفرم یا اینکه چی. فکر می کنم برعکس خودم اون چیزیه که صحیحه. این انزجاری که صبح به صبح بلندش می کنم با دقت. دوشش می گیرم با دقت. خشکش می کنم با دقت. لباس تنش می کنم با دقت. موزیکشو میذارم با دقت. غذاش میدم با دقت. موهاشو درست می کنم با دقت. همه چی همه جا اشتباهه. دستم میفتد با دقت. لباسم می چسبه و تا خونه نمی دونم چه جوری میام. پیرهن لینن قرمز آخر سر جذب تنم میشه. نمی دونم تا خونه چه جوری میام. از وسط اون homeless های پر از اعتیاد. چه جوری خودمو میکشم و تو اون بارون از وسطشون سالم رد میشمو نمی دونم. اتاقکای سیاه که دیواراش لخته لخته خون بسته. سفت و انگشت توش کنی می چسبه از بس لجن بسته توش. در هر کدومو باز کنی ادما سر توالت نشستن و خیره خیره خیره خیره. دستم به نمک نمی رسه. وای که چقدر از طعمش بدم میاد. گندابی که می خوری و تو دهن می ماسه. دهنتو که باز و بسته کنی خون کش میاد... قرچ... دور دهنتو پاک کن! دقت کن! مثل آدم غذا بخور!
- How many wings do you want?
- 5…. Maybe
- They re small. R u sure 5 is fine?
- I need 2 though!
- i2s really nothing. U just said you want 5.
- I need to run away!
اگه بدونین دیشب یه مرد گنده چه جوری تو بار خیره خیره خیره خیره به من خیره نگا می کرد. همیشه خوب همه نگا می کنن. اما این عجیییییییب بود. چشم بر نمی داشت. می خواستم پاشم برم جلو بگم اولین باره گوشت می بینی. بگم من یکم از بقیه قرمزترم. بگم هوی وحشی وحشی ندیدی. سگ ندیدی. خوشگل ندیدی. نکنه گوشتایی که سفارش دادمو می خوای. نه سینه سفارش دادم نه رون. بال می خوام دو تا همش... که فرار کنم. فرار.
کارت تلفن کو. مامان؟ مامان؟ مامان طلا...
لاک قرمزو پیدا کردم و نشستم رو زمین سبز و لاک قرمز زدم. به یاد نقاشی های نمی دونم کی لاک قرمز زدم. کوچیک بودم؟ نه. اصلا نقاشی نمی کردم. یا کتاب یا ژیمناستیک. بارون میاد. عجیب. زیاد میاد. عجیب. کار خاصی نمیشه کرد. باید چند تا بشکه آب رو بردارم بذارم تو آسانسور. پیرزن طبقه 26 میگه دستشویی از وقتی بارون میاد بد گرفته. بد گرفته؟ عجیب. خوکدونی پازولینی هرگز از یادرفتنی نیست و یا مرغای دریایی که مثل پالون تالاپ تالاپ زمین می خورن و انگار نه انگار. حتی حسش هم بده. از این تغییر می ترسم؟ خوشم میاد؟ چیزی که از ستون فقرات از پشتم شروع می شه و خودشو می کشه بالا و بالا. قهوه صبح- قهوه شب- قهوه ظهر- قهوه تاریک. تاریک نمیشه مثل قبل. مثل یه سلول انفرادی میشه خونه که زیر نور تنگستن- نه نه اون که خوبه- زیر نور فلورسنت از صبح تا شب، از شب تا صبح تو صورت ادم، تن آدم، رو سینه، کشاله ها، رو پاها می تابه. می تابه. زنده باد خورشید. صبح میشه یه واژه واسه شعر. شب میشه یه واژه واسه شعر. مثل میلیونها حشره که تو شعر می لولن. خواسته های عجیب پیدا کردم. می خوام تاریخ سیاست رو تا پیدایش یهود بخونم. می خوام واژه های تخصصی قطعات تانک رو یاد بگیرم به فرانسه. می خوام علوم آزمایشگاهی بخونم. مثلا احساس عجیبی به تنم پیدا کردم. می خوام کمش کنم. گمش کنم. می خوام یه کاتر بردارم کمش کنم. احساسای عجیبی پیدا کردم. از لاک قرمز خوشم میاد. باورت نمیشه نه؟ قرار گذاشتیم دستامو لاک نزنم. وقتی نقاشی می کردم با سیاه چقدر زیر ناخونامو که پاک نمیشد دوست داشتی. بعد نشستیم انگشتامو بریدیم و بعدِ اون من کم کم دل بستم به مرغای دریایی که بال دارن و کاتر هم براشون علی السویه ست. بارون میاد. زیاد. یواش یواش میذارم همه چی تو سینک بگیره. آب بالا بیاد و آینه رو بگیره. تو دستتو از تو آشیونه مرغای دریای بیرون بیاری و بگی که تو هم حالا لاک دوست داری. بگی که شب و روز هم تو چاه می گیره و دست پیرزنِ طبقه 26 رو بگیری و کمکش کنی از بالکن خودشو پرت کنه پایین. فستیوال سینمای آمریکای لاتینه. یه فیلم نه چندان بد شب داره. امروز 1 شنبه ست. کلیسا حلاله. صحیح. صحیح. سیگارتو خاموش کن و برو واستا بیرون. متکا پر از موهای بلونده. خیانت تفسیر صحیحی از سرگردونیه. مسخره ست که لاک قرمز رو بهونه کنی واسه مالوندن لاک پای یه بلوند که تازه قرمزم نیست به دیوار. متکامو برمیدارم و میرم سمت تی وی. تی وی! کاش بلد بودم تماشاشو. جاش رو بسته قرص با انگشتای رنگیم یه طرح عجیب می زنم. مثل یه حشره واسه شعر. تو رو تخت این ور و اون ور میشی. اسبها و درشکه ها با مرغایی که می روننشون زیر بارون تو سینک فرو میرن. اسبها در جیب هاشون به جسد پیرزن طبقه 26 گوشواره می زنن و صدای قوقولی قوقوی تی وی بلند می شه. صدای هواکش دارد دیوونه ام می کنه. دست از سر این سلول بردار. باشد دیگر لاک نمی زنم. باشد دیگر ستون فقراتم را به لامپ تنگستن نمی چسبانم. باشد تو خیانت کن. فقط دست از سر این سلول بردار. زنگ در را می زنند. پیرزن طبقه 26 در ظرف حلوا مرغ دریایی کاشته و یک ریز فریاد می زند: زنده باد دیکتاتور- زند باد فلورسنت.
اساس خیانت بر دو چیز است: یا مرده ای یا همان دلیل انسان های دوپا منِش که لاک قرمز را.... (توضیح اضافه نده!)
تصحیح می کنم: اساس خیانت بر دو چیز است: یا تمساحی به اسم ستون فقرات یا همان پنبه. (باز توضیح اضافه؟)
تصحیح می کنم: اساس کاتر بر دو چیز است: یا کم می بُری یا می بُرندت!
حواسم پرت چشاش شد و چند کلوخ افتاد تو پاسیو همسایه طبقه 6. قصه ها همه از سر گرفته شد. یک لیوان گریپ فروت و چند تا سیگار و صبح کثیف پنج شنبه. چشاشو گرفت سمت صورت سیاه شده ی عکسم و یه راست شیرجه زد تو سینه ام. گفتم خوابم نمی بره و تو هر کاری کنی بازم این کلوخا کار خودشونو می کنن. حواسمو همه چی پرت می کنه حتی چشای مزخرف تو که بالهای بلندت وق بیرون زده و من حسودیم میشه که بالاخره کی قراره دست از سر همه چی بر دارم و یه راست برم تو شیشه. خواب از کجا این همه حرف می بافه؟ قضیه همیشه از یه جا شروع می شه. از اینجا شروع شد که یه trailer داشتم تو سینما می دیدمو بعد یهو دهنم وا موند. من قبلا این فیلم رو با همین damn script دیده بودم. اما الان فقط actors فرق کرده بود. نمیشه که. میشه که یه فیلم قدیمی رو دوباره بسازن اما نمیشه یه فیلم دیده باشی تو 2008 بهد یهو همونو عینا ببینی تو 2010. یهو اینجا بود که مریضی زد بالا. کلی تو youtube گشتم دنبال اون فیلم که دیده بودم no fucking use. خواهش میکنم. خواهش می کنم. دیگه حوصله ماجراجویی ندارم. ولم کنید. سنم داره از این چیزا دیگه میزنه بالا. در رو بستم و پله ها رو به آرومی رفتم پایین. این واسه نرده ها و گلدونا تازگی داشت. هوا یا خیلی گرمه یا که خیلی سرد. نمی فهمم. خیابونا یا خیلی شلوغه یا خلوت. نمی فهمم. سردرد دارم. می فهمم. سیمان برآمده ی دیوارا رو می فهمم. پای پرنده که لنگ می زنه رو می فهمم. قهوه می خوام؟ نمی فهمم. یا خیلی دیر چراغ سبز میشه یا خیلی زود. نمی فهمم. برق اسمون هست، نیست؟ به درک. نمی فهمم. آدما. آدما از صبح ور ور می کنن. آخرین version فلفل سبز. به چند روش توالت گرفته خالی میشه. اَه ticket رو نگاااااه. اوا یادت نره 3 ماه و 4 روز دیگه مهمونی دعوتی. پوست بادومو چه جوری تو آب خیس کنی که ویتامین سیش نره. آدما. آدما. از کله صبح شروع می کنن. چند تا سگ لای چند تا سگ دیگه گیر می کنه. Leash هاشون تو هم گیر می کنن. صاحباشون تو هم گیر می کنن. چراغای راهنمایی یه راست می رن تو هم. آینه ها می رن تو هم. چمنا تو هم گیر می کنن. دوچرخه ها. خطوط عابر پیاده. عابران پیاده. مغازه ها. پل ها. ساختمونا. اتوبانها. اتوبوسها. تماشا می کنم. دولا می شوم. به هم گیر کرده ها را بر می دارم. پرت به سمت سطل آشغال. موزیکم را می گذارم. سیگار و یک ماشین قرمز رد می شود. برچسب قرمز پست روی سر در همه ی London Drugs ها. کاغذ شکلات قرمز تو باد. پرده ی قرمز چروک. کیف قرمز بچگونه. غریزه هامو می شناسم؟ آره. نمی دونم. قرمزو خوب می گیرم. چربی رو خوب می فهمم و برمی گردم سمت خونه. هیچ بویی نمی یاد. چشاش هنوز خیره مونده به بالاش. بوی سوختگی میاد؟ نمی فهمم. بالاش خشک شده و آخرین حسای گوشتی رو داره تجربه می کنه. گوشت داشتن: می دونی که قرمزه، می دونی که سنگینه، می دونی که میشه سرخش کرد، تفتش داد، نمک زد، آب پز کرد، کباب کرد، فلفل زد، سس، لیمو چکوند. چند تا پلک پشت سرهم و سریع می زنم. گوشت رو حس می کنم. خون توش حالمو بهم می زنه. پنج شنبه صبحه. بوی گوشت اذیتم می کنه. گوشت چشای تو که داره وق نگام می کنه و پوسیدگی رو تو تنش در عین حال که هنوز چشاش منو نگاه می کنن رو تجربه می کنه. زنده به گور شدن با خیرگی به من رو دوست داره. پرده رو می کشم، میذارم لای چوبای تیز آشیونش دق مرگ بشه. بال هامو برمی دارم میندازم تو پاسیو طبقه 6. سنگ تمام اتوبانها ساختمونا آینه ها سبد دوچرخه ها رو می گیره. پتو رو سرم می کشم. حواسم هست؟ نمی فهمم.
از طبقه دوم سیب زمینی هایی که خریده بودم ریخت پایین. پله ها رو دو تا یکی کردم و فکر کردم الان خوردن تو سر موشی که فکر می کرده تند و تیزه. رسیدم پایین و دیدم اونا افتادن تو جوی. یه تیکه گِلی که به سومی مونده بود گیر کرده بود به قوطی ای که کاغذ روش فاسد شده بود و رو فاسدیش نوشته بود product. پله ها رو یکی یکی برگشتم. طبقه سوم زنگی می کنم. آدرس خونه رو بلد نیستم. هر بار که می خوام نامه ای پست کنم یا online کارای مزخرف کنم کلی باید بگردم واسه همین تا میشه از نامه و کارای مزخرف دوری می کنم. گاهی به ادمای منتظر میگم آخه می دونین تازه move کردم. اونا لبخند می زنن که مثلا عیب نداره و من 4 ساله اونجا زندگی می کنم.. اونجا؟ آدرس؟ پله ها تموم میشن. Hastle می دوئه میاد جلو. چراغو خاوش می کنم. در یخچالو می بندم. شیر آب رو. پرده ها رو میکشم. Tv رو خاموش- همه چی خاموش. دیگه خونه مال hastle نیست. دیگه از زندگی ادما نمی تونه تقلید کنه. اینو هزار بار بهش یاد دادم اما ادمه دیگه. اخم میکنه و می ره سمت sofa. می دونه که حالا باید خیالبافی کنه با من که برق نیست. نور نیست. Tv نیست. کولر- تلفن بیسیمی و کلا هیچی نیست. میره رو ملافه گل گلیش لم میده. با صورتی که حالا اینا هم خیلی مهم نبود سیگاری روشن میکنه. دمشو چپ و راست تکون میده- چند تا پشه از طبقه 4 می افتن پایین. صدای جیغشون لای دم hastle خفه میشه. هوا کی سرد میشه؟ وقتی پوستت کبود میشه- رگات می زنه بیرون- بند بند انگشتات گز گزز میکنه و میگی هوا هنوز روت تاثیر داره. باور می کنی که زنده ای و همون لحظه ست دقیقا که stupidity خرامان خرامان میاد کنار hastle میشینه و میگه یه پک میدی؟ چه روزز خوبیه! مسیح white بوده. نمی دونم چرا اینقدر دیروز سر این جمله خندیدم. Hastle میگه حالا چه اهمیتی داره white بودنش- حالا کجاش خنده داره؟ hastle رو ببخشین. آخه آدمه و فکرا و سوالات انسانی براش پیش میاد. هر چی دنبال موش میکنه اددم نمیشه همونه که بود. می فهمه راجع بهش حرف میزنم. اخم میکنه و دمشو ور میداره و با سیگارش لخ لخ کنان میره تو اتاق. رو تخت می پره که مثلا حالا هم خیلی مهم نیست. چراغ خاموشه. کِرِمِ بنفشو ور می دارم با قهوه و یه کتابو جعبه طلایی hastle. شونه هام درد میکنه مخصوصا چپی. هوا میگه از بس سفتی. سفتم؟ خوب استخونه دیگه. قرصمو بر میدارم. سردرد. سردرد. چند ماهه جزء کشاله های تنم شده. اومد موند و نرفت. از اون چیزایی بود که اومد و نرفت. زیرآبی رفتم حالا. معلومه که همه چی میاد و میره غیر درد. بدیهی که میگم خنده ام میگیره. وای مسیح white بوده. آهای هوا بیا قهوه بخور. یکی بیشتر نریختم. هوا خیلی باحاله. خیلی وقتشو صرف communication نمی کنه. یهو میره. صورتم میره سمت کبودی. رگای گردنم می بینم که می گیره. مچ دستم می لرزه. چشام تند تند پلک می زنه و تو چشام زرد میشه. مژه هامو می بینم که بلند و خوشگله. اینا همه تو قهوه معلومن. سرفه سردرد سرفه سردرد شونه ی چپم. Hastle میدوئه میاد بیرون. هوا حواسش پرت میشه. برمیگرده. Hastle رو ناز میکنه. ریه هام پر میشه. نفسم زمزمه میکنه نفس... hastle با هوا یه سیگار روشن می کنن. سیب زمینیا غل غل می کنن. دلم برای گِلی که موند اونجا تنگ شد. این خودش یه بحثی داره که حوصله ندارم. اما بماند بحث دلتنگی که اداشو در میارم. دلم واسه چیزی تنگ نمیشه. بابام میتونه یهو 38 تا عطسه کنه. بامزه س نه؟ تا الان شد 17 تا. دیروز شنبه بود. پریروز 3 شنبه. Coffee سرد میشه. شونه ی راستم داره زخم میشه. همیشه از بچگی آرزوم این بود که برق بره. زیر تخت مامان بابا که بزرگ بود خودمو جا میدادم و دعا می کردم برق بره. فقط یک بار اتفاق افتاد.
one of my paintings, called The Philosopher
و بستری بود
و چند ماهی خشک
و صورتکی تلخ که تو را می ترساند آنجا افتاده بود
جسدت فلس می شد
تو ناگهان می پریدی و صورتت در تیکی عجیب می ترکید
میهمان خستة راه شیری «جمعه پشت پنجره بود»، « آن روز جمعه بود. جمعه همان خونی بود که از تابستان ریخته بود روی آسفالت و آفتاب مثل باران میبارید»، «از وسط خیابان آینه بلندی میگذشت. سمسارها دنبالش میدویدند. آینه کنار دری ایستاد. زنی برایش در باز کرد. آنجا همانجا همدیگر را بغل کردند و در بسته شد»، «بشقابی پر از کلمه روی یکی از پلههاست، کلمات خیس از بشقاب میافتد روی یک چاقو»، «صدای اذانی که به پشت ابر مالیده میشود»، «... جهانی پر از بیگناهان...»، «آنقدر به سکوت دلشورهآوری که در گوشههای اتاق او رویهم ریخته شده بود گوش داد تا این که بالأخره زیر پلکهایش دفن شد»، «صدای افتادنش را تمام گیاهان تا سینهکش کوه از لای ریشههایشان شنیدند»، «در روی عینکش دو تکه از آسمان شیشهای افتاده بود و کمی ابر که خط خطی میشد. صف درازی از گلهای آفتابگردان از کنارش میگذشتند و هر کدام روی او دو رکعت نماز میخواندند»، «لحظهای کف دستهایش پر از کلمه شد»، «رودخانه از لنگههای باز در بهاتاق آمد و... »
یادداشتی بر جهان داستانی بیژن نجدی از جواد عاطفه
«صدای قطاری که از دور میآید و از پنجره میگذرد و روی تکه شکستهای از گچبریهای سقف تمام میشود»، «همة ما توی فکر خودمان دفن شدهایم»، «فقط ما آدمها میدانیم که میمیریم...»، «میدانی که ماهیها پلک نمیزنند. اصلاً آنها پلک ندارند»، «صدای تمام شدن روز را شنیدیم»، «درختی را بدرقه کردیم که دیگر درخت نبود. حتی خجالت میکشید سرش را به طرف جنگل برگرداند»، «چشمهایش پر از کلمه شده بود. مردم داشتند نعش یک بالکن را میبردند»، «آنقدر نشستیم تا یک غروب پر از رطوبت از کنار ما رد شد»، «صدای پای آنها با خیابان رفت»، «... بین برگها بود. پاهایش لای ریشة درختان در زمین فرو رفته. گونههای صورتش برگ شده بود. پوستش چسبیده بود به چوب خیس و چشمهایش توی مشت پاییز دور میشد»، «آن بالا ذرات اکسیژن از هم دور میشود و هیچ چیز بوی نفت و روزنامه نمیداد. و صدایی از هیچ ساعتی شنیده نمیشد»، «انگار زنی در آسمان تهران قیمه قیمه شدهاست»، «کنار کاغذها نشستم...»، «من خواستم بنویسم که شما... »، «ناگهان روی کاغذهای من به دنیا آمده بود»، «شما نجدی هستید؟»
شاید کمتر نویسندهای باشد که سالها آهسته و آرام خلق کند و کمتر به چاپ برساند. شاید کمتر نویسندهای باشد که با یک اثر در زمان حیات و چند اثر بعد از مرگش چنان محکم و ثابت در ایجاد یک جریان، یک سبک و بدعت ادبی تأثیر گذار و ماندگار باشد. شاید هیچ نویسندهای باور نکند مرگ باعث نیستی او خواهد شد. و کمتر نویسندهای به هستی خود بعد از مرگ اعتقاد داشته باشد. شاید و شاید... اما باید نجدی باشی و نجدیوار بنویسی تا بدانی که زندگی در کلماتت موج میزند، نفس میکشد و کلمه به چشمانت، چشمان بی نگاه مرگت لبخند میزند. نجدی شاعری که داستان مینوشت و نویسندهای که به زبان شعر مینوشت. او شیفتة شعر بود و این شیفتگی را تا بدانجا رساند که داستانهایش همه شعرهایی در لباس داستاناند.
بیژن نجدی (1320-1376) با دو مجموعه داستان «یوز پلنگانی که با من دویدهاند» و «باز از همان خیابانها » و مجموعة ناتمامهای او «داستانهای ناتمام » و مجموعة اشعارش «خواهران این تابستان » جایگاهی را برای خود در بدنة ادبیات معاصر ایران رقم زده که کمتر کسی با این تعداد اثر توانسته به چنین درجهای برسد. نویسنده با انتشار مجموعة اول خود «یوز پلنگانی که با من دویدهاند »در دومین دورة جایزهادبی گردون ، قلم زرین بهترین داستان کوتاه را از آن خود کرد. اما مرگ نا بهنگامش افسوس و دریغ و حسرت را بر دل و زبان جاری ساخته و ادامة راه انتشار آثارش را همسرش، خانم پروانه محسنی آزاد، «پروانه است. او میگوید. او دستم را میگیرد. من مینویسم »، بر عهده گرفته و آنها را به سرانجام خود میرساند.
نجدی آموزگاری که قوانین ریاضی را، قوانینی را که هیچ احساسی را برنمیتابد، به شعر و داستان گره زده و به عدد و قانون مطلقش روح و زندگی میبخشد. اعداد نفس میکشند، زندگی میکنند تا در آخر مسخ کلمه زندگی را به تصویر بکشند. داستانهای نجدی چون معادلهای دو مجهولی میماند که در پایان شاید به نقطة حل مسئلة مطرح شده در داستان برسد. او بیربطترین چیزها را با بیانی زیبا و ملموس به هم ربط میدهد. همانطور که حرکت خون «خورخه آئورلیا بوئندیا» از جوخة اعدام در «صد سال تنهایی» مارکز به سمت اورسولا طبیعی است، حرکت رودخانه از پنجره، گره خوردن مرتضی به جنگل، نصف کردن یکشنبه توسط ریل، راه رفتن آینه و... در آثار نجدی طبیعی و معمولی به نظر میرسد. چنان این نوع نگارش و دید به جاندار و بیجان در آثارش موج میزند که خواننده در دنیای لطیف و بکر داستانی نجدی غوطهور میشود و دنیایی پیش روی نگاهش باز میشود که حتی خیانت و مرگ تصویری جدید و نو دارند و از آن تصویرهای کلیشهای و کهنه در آن اثری نیست.
نقطة شروع داستانهای نجدی آنجاست که واقعیت و رویا بههم گره میخورد و بنمایهای میشود برای حرکت روایت، داستان، فضا و اتمسفر کلی. داستانهای نجدی را میتوان به سه دسته کلی تقسیم کرد:
آن دسته از داستانها که در فضایی متعارف و حقیقی شکل میگیرد. مانند: «سپرده به زمین »، «استخری پر از کابوس»، «خاطرات پاره پارة دیروز»، «سه شنبة خیس بیگناهان»، «نگاه یک مرغابی»، «بیمارستان نه قطار» و...
دستة دوم آن داستانهایی که از دید پرسوناژی نامتعارف و در فضایی متعارف روایت میشود. مانند: «روز اسبریزی»، « چشمهای دکمهای من»، «تن آبی، تنابی» و...
و دستة سوم آن دسته دیگر از داستانها که از دید پرسوناژی متعارف در فضایی نامتعارف شکل گرفته و تعریف میشود. مانند: «مرا بفرستید به تونل»، «گیاهی در قرنطینه» و...
اما آن چیزی را که در تمام آثار نجدی مشترک است شاید بتوان در این جمله خلاصه کرد. کلامی سبز، زبانی سرخ، نگاهی آبی به زندگی و آدمهایی معصوم و بکر. پرسوناژهای داستانی نجدی دیوانههایی پاک و منزهاند. «طاهر»، «مرتضی» و «ملیحه» شخصیتهای غالب داستانهای او هستند. اینها در زمان داستانی نویسنده متولد میشوند، قد میکشند، پیر میشوند و میمیرند. مردان و زنان بیگناهی که اگر پیراهنشان را کنار بزنند پوششی از معصومیتشان دیده میشود که روی استخوانهایشان پوشیدهاند. معصومیتی بکر و آرام که نه افسوس که تفکر را به بار میآورد. آنها با همة معصومیت و بکری خود آرامشی را بر هم میزنند. این رمیدگی آرامش از همان تضادها که بین پاکی پرسوناژ با ناپاکی محیط است سرچشمه میگیرد. آنها گاه چنان جدا و مشخص هستند که در ضدیتی کامل با محیط در میآیند. تضادی که اعتراضی آرام و فینفسه را در خود دارا ست. آدمهایی ساده، پاک، بکر و معصوم با نگرشی زلال و ساده، در عین پیچیدهگیهای روایی و روایتی، با تفکری که از روانی رودخانه، سبزی جنگل و پهناوری دریا نشئت گرفته است. و این همان چیزهایی است که نویسنده به واسطة آن روایت داستانی خود را پیشبرده و طبیعت و بکر بودنش، خاطرات و نوستالژیهایی است که شخصیتهای معصوم داستانهایش در تقابل با آنها در روند داستان قرار میگیرند، این هم بی شک به زندگی نجدی در طبیعت شمال و همجواریاش با جنگل و دریا و رودخانه مرتبط است که باعث این سبز نگریها به دنیای داستانی شدهاست.
در اکثر داستانها یک چیز، انسان، شیئ، احساسی و... از بیرون به درون نفوذ کرده و برای مدتی آرامش موجود در داستان را بر هم میریزد. (بچه در سپرده به زمین، توپ در مرثیهای برای چمن، پپسی در آبی تنابی و...)
محیط داستانهای نجدی، محیطی جاندار و زندهاست. تمام اطراف و اکناف او زندهاند و نفس میکشند. درخت، جنگل، مدرسه، ریل، توپ، نرده، بالکن، آینه، تابوت، پوتین، روزهای هفته، فصلها و... جانداری اشیا در کارهای وی نه از جنس رماننوییهاست و نه از جنس تصویر حسی و قلیان احساسات رمانتیکها. اشیا جان دارند نه بهخاطر یک احساس بل بهخاطر یک هدف که غایت نهایی نویسنده است. رنگ به پرسوناژی بدل میشود و به صورت مستقل در کنار دیگر اجزاة کلیت را شکل میدهد. هر چیز نشانهای است. نمادی است ازبن مایههای فکری نویسنده. درخت در غالب درخت بهکار نمیرود، درخت مظهر بزرگی، سبزی و مقاومت میشود. رود نه بهمعنای خود رود که برکت و طغیان است و جمعه ، عصر دلتنگی نویسنده و پرسوناژ داستانی است.
تلفیق فضای رآلیستی و سورآلیستی در آثار نجدی آنچنان در هم و با هم است که منجر به ایجاد نوع و گونة خاص خود میشود.
گونهای که لطافت و رویکرد نویسندگان رآلیسم جادویی چون مارکز را نیز در خود حل کرده و به نوعی تبدیل به رآلیسم عجیب و جادویی وطنی با آمیزههایی از زبان شعر و احساس میشود. گسستهای زمانی و مکانی، تو در تویی روایات - پوست پیازی، هزار و یک شبی- برگشتهای ناگهانی و درهم به فضا و اتمسفر قبلی، وهمآلودگی اثر و... باعث شده که با هر بار خواندن دنیایی نو و تازه پیش روی ما قرار گیرد. پرسوناژهایی که در گذشته و آینده در نوساناند و با زمان حال در جدال. جدالی خاموش و بیصدا.
نجدی در داستانهای خود به جزئیات اهمیت ویژهای میدهد و همان جزةها را آنقدر بزرگ و پر رنگ و محکم تصویر میکند که به کلیتی تام در اثر بدل میگردد. نویسنده به فرهنگ عامه، رسوم و مراسم کهن منطقهای - ایرانی نیز نظر داشته و در آثارش از آن بهره جسته و بر آنان تأکید دارد. او در پی ادبیاتی بومی- اقلیمی نیست اما رنگ و بوی منطقة جغرافیایی خود را در اثرش گنجانیده و با آن و از آن داستانش پیش میرود. رد تاریخ معاصر را در آثار نجدی میتوان یافت (از قیام جنگل گرفته تا دار زدن دکتر حشمت، کودتای 28 مرداد، انقلاب، جنگ، زلزلة منجیل و رودبار و...) این حوادث بستری مناسب برای داستانهای وی فراهم آورده و نویسنده نیز با استادی تمام از آن بهره میجوید. بستری که زاویة دیدی مناسب آن را از خطر تکرار مکررات جدا کرده و اثری یگانه و مستقل نسبت به آن موضوع تاریخی فراهم میآورد.
بیژن نجدی خود به تأثیر کاریزماتیک «گلشیری» در روند داستان نویسی خود اذعان داشته و در عین اینکه از او به طور غیر مستقیم بهره برده فضا و اتمسفری متفاوت، مخصوص خود دارد.
او سیلان ذهن و شکست روایت را از گلشیری گرفته و بیان و کلام خاص خود را به آن اضافه میکند. رد اثر «شاملو» نیز بر نجدی قابل تأمل است. شاملوی بزرگ که خود واژه ساز بود و با غنای کلامیکه داشت در خلق واژههای جدید میکوشید در نجدی این تأثیر را ایجاد کرده که او نیز به دنبال زبانی نو و واژههایی بکر و جدید است. شاید بتوان توصیفات و تصویر سازیهای نجدی را با شاعران و نویسندگان برجستة سورآلیست چون: «پل الوار»، «رند کرولی » و... مقایسه کرد. شیوهای که آنها بر اساس «نگارش خودکار» به خلق آثار خود میپرداختند. روشی که تمام درونیات و ذهنیات نویسنده به فرمی که در آن و لحظه شکل میگیرد به نگارش در میآید. از آنجایی که بیان رویا با زبان معمولی دشوار و غیر قابل باور مینماید، پس باید یک معنی غیر منتظره به آن داد. و این همان چیزی است که رمبو در موردش معتقد است: «اگر آنچه را شاعر از دنیای درون میآورد شکل داشته باشد، شکل خود را نیز به نوشته میدهد. و اگر شکل نداشته باشد طبعاً نوشته نیز بی شکل است ». در چنین روش نگارشی خواننده در مرحلة اول به درک درستی از متن نرسیده و با پیوند دادن آن با اجزای دیگر خواهد توانست به توصیف درونیات نویسنده، شاعر که نماد بیرونی پیدا کرده برسد. اما نجدی توصیف درونیاتش را نه از شیوة نگارش خودکار بلکه از طریق تلفیق لطافت طبع شاعر، ظرافت و چیره دستی نویسنده و منطق و جسارت یک فیلسوف را در هم ادغام کرده و به نوعی از ادبیات دست پیدا میکند که معادلهوار و منطقی با احساسی ژرف و کلامی غنی و پر محتوا همراه است.
نگاه نجدی به انسان، نگاه انسان به هستی و در مقابل خواست هستی از انسان است. او زیبایی را به حد نهایت تصویر میکند. زیبایی دژم و زنگار گرفته از تصویری نازیبا. تمام این زیبایی با کلمه خلق میشود. کلمهای که بار تمام ذهنیتهای نویسنده را بر دوش می کشد. او در دیروزهایش و «کنار ویرانی کلمات» که از شاید و هرگز روحش تراوش میکند به دنیایی عجیب و ناممکن قدم میگذارد. نویسنده در «سرزمین بی عنکبوت و مگس»، «در شبی پر از کلمه» «به طرز غمانگیزی» «لبخند خواهد زد» بر این احساسها ، دردها و حسرتها. همانسان که ابدیت سرانجام او را در قالب خویشتن درآورده، شاعر با شمشیری برهنه از کلمه بر قرن خود که دچار وحشت بود نهیب میزند. زیرا نمیدانست مرگ است که با این صدای غریب سخن میگوید. آخر او به طرز غمانگیزی بیژن نجدی میباشد.