sar dard.............. to e bi alaj.................
bejaie kif az emruz dare khane ra ba khod mibaram va an ra be ruie_ hichkas baz nakhaham kar_
به اندازه کافی خودش مرگ بود. از پشت با بیل زد وسط کمرشو یه توده گوشت و روده وخون کشدار کشید بیرون. یه نگاهی به توی بیل انداخت و انگار که راضی نشده باشه نچ نچی کرد و بیلو انداخت اونور و با ته کفشش روی روده ها مالید و با انگشت اشاره ی راستش ته کفششو انگشت کشید و لیسید و سوت زنون رفت سمت جاده. از پشت یه تیکه اش خالی بود. یه نگاهی به من انداخت و روی زانو زانو زد. بعد تالاپ مثل یه ساختمونی که هی می کوبیش هی می کوبیش اما یهو همه چی با هم میفته افتاد. یه زنبور از دور مست و پاتیل رسید روی باسنش نشست و از توی گوشت مکید. سرشو بالا کرد و با یه لذت بی وصف فریاد کشید. زنبورا اومدن و در عرض یه ربع نیم تنه بالا رو خوردن. از اون فقط دو تا پا مونده بود و یه سطح زرشکی-قرمزِ خیس با لایه های تو در توی کشدار. درون نهنگ رو تو پینوکیو یادته؟ به اندازه کافی بس بود. قهوه سرد شده بود دیگه. گذاشتم تو مایکرو. دینگ؟ دینگ؟ چرا دینگ دینگ نمی کنه. برق کو؟ اه این که سیمش به برق نمی رسه. پس چرا اینتو گذاشتتش؟ مرتیکه... مایکرو رو کشیدم بیرون که یهو از شلوارم چکه چکه خیسی چکید. خون بود که می ریخت از نیم تنه پایینم به پایین. وااااای قهوه رو هنوز از تو مایکرو نذاشتم بیرونو این غولو دارم رو وزنم می کشم سمت پریز..... what the fuck? بشور. بساب. مگه خون میره؟ مگه خون از لباس سپید میره؟ وای کابینت خیس نشه. دیشب کلی دادِ سخن سر داد که مبادا! که مبادا! به این دلیل و اون دلیل و من هرگز به دلیلاش گوش نمی دم. یه سری دلیلِ تخمی مثل ادما واسه زندگی کردن داره. اما جالبه که حساب می برم. بدو بدو. چرا تمومی نداره این خونا. 3 تا حوله و یه بسته دستمال تموم شد. زنبورا دور و برم حالی به حالی میشدن. بوی خون بوی خوبیه میگن. یه چای کوفتی. حوصله قهوه دیگه ندارم.گور باباش. یه تل بر می دارم موهامو ببره عقب. کلافه شدم. از تو چوب لباسی که کش رو می کشم بیرون گیر کرده. اه اه. لامسب. بیا بیرون. سیگار دستمو می سوزونه. Shit همون جای قبلی بکنمش راحت شم. نباشه بهتره. کش گیر کرده لای 7-8 تا گردنبند و 9 تا تل دیگه و در نمیاد. می کشم و می کشم. یهو گردنبند عقیق آبی و مروارید 100 تا تیکه میشه و تلق تلق دیرینگ دیرینگ تولوب تولوب رو سرامیک شروع می کنن به سر خوردن و رفتن. قایم موشک بازی زنبورا و مرواریدا و رد خون رو آبی عقیق شروع میشه. لباسم پر از قیر میشه. تو سکوت خیره میشم به بازیشون. صورتم شروع می کنه به سوختن. از تو مغزم سر درد ترومپت می زنه و آتیش تو صورتم غل غل میکنه. نخ گردنبندو از رو زمین بر میدارم. می کشم روی صورت زخمیم. رو هر جا که می کشم خون ریز ریز می زنه بیرون. دیرینگ دیرینگ می جهن سمت هوا. هوا خون دوست داره. صورتم داره اتیش می گیره. کرم کو؟ مامان طلا کرم سوختگی داده. کرم می زنم رو خونا و صورتم یه تیکه تاول زده و چند جا از شدت سوختگی سفید شده. باید برم سر کار. حالا چی کار کنم. همون جا می شینم. سر درد سرمو ناز میکنه. زنبورا دورم حلقه می زنن و ارگی راه میندازن. بوی گند خون درمیاد. یکی یکی زنبورا نزدیک میشن. از مغزم شروع می کنن به لیسیدن. سر درد یه tour guide خوبه. بهشون میگه از کجا شروع کنن بهتره و تاثیرگذارتر. من تا جایی که دستم برسه مرواریدارو جمع می کنم. صورتم می سوزه و مغزم کم کم میره سمت لمس شدن. اون دسته از زنبورا که طاقتشون کم تره به ارگاسم میرسن. بی حس نگاشون می کنم. ته کفشم اون ور افتاده. یه تیکه روده قلفتی بهش چسبیده. دستتو می گیرم بالای اون درختو نشونت میدم. یه آشیونه کلاغه که خودش نیست. سیاهی پراش سایه انداخته رو تنه درخت. تو میگی که خیلی اتفاق جذابی نیست و هنوز معتقدی من عکاس خوبی نمیشم. ماشین لباسشویی به اوج رسیده. پنگ پنگ می کوبه. زنبورا دارن نیم تنه بالا رو تموم می کنن. روی شکمم، روی لایه های کشدار خیسش عقیقای ابی میذارم. تو همیشه میگی سمین یه چیزی همیشه داره که خودشو تزیین کنه. وای چه سر و سینه خوشگلی داری تو. دو تا پا افتاده جلوی اینه. ته کفشام مغز چسبیده.
از همه جام یهو شروع شد. زد به مغز و یواش یواش تو صورتم خزید. بوی درد این روزا رها نمی کنه. درد میشه همه چی. لباس، حموم، سالاد، پتو. درد رو حتی حاضری کادو کنی ببری واسه تولد دوستت. یه روبان قرمز روش ببندی و کم کم یه جوری بگی و ثابت کنی عزیز شده. به ادما از عزیزات مایه میذاری و کم کم سعی می کنی این عضو جدید خانواده رو به همه معرفی کنی.
زردی که همه جا ریخت و بند گلو شروع کرد به فداکاری. شد بند رخت ادما. شد جای گریه همه. بغض همه. کفن صورتمو چسبوند به غذای مونده سگ و هوای خونی چیزی نبود جز زندگی. راستی. یه هفته س نقاشی می کنم. یه کاری شروع کردم که میخوام سالها ادامه بدم و اگه بودم چند سال دیگه باهاش نمایشگاه بذارم. یه نمایشگاه با یه عنوان ساده که کسایی که منو میشناسن می دونن که عجیبه. آره یه اسم خیلی ساده: زندگی من. این پروژه رو یه هفته ست شروع کردم و شاید آخرین نمایشگام باشه. می دونی انقدر عجینه این نبودن که همیشه نسخه آخر شعرامو به یکی میدم که اگه نبودم چاپ شه. چراشو شاید بشه گفت دنبال این می خوام باشم که بگم ادما لیاقت نداشتین من که بودم بهم بها بدین واسه رشد کردن. واسه این که منو نفهمیدین کون لقتون. واسه اینکه وقتی بودم همش گفتین نمی فهمین... نمی خواین... واسه اینکه خواستین حرف بزنم؟ حرف بزنم؟ آخ که چقد از حرف زدن باهاتون بیزارم. آخ که این دهن که واز میشه باهاتون حرف بزنه چقدر از خودم و جونم تلف می کنم باورتون نمیشه. بیا این ساطور رو بردار و برو. بیا این خاک اندازو بردار و برو. بیا و فقط برو. چقدر اینجا تو این دخمه ارومم. این شمع قرمز. این عود دارچین که با خواهرم روزای آخر خریدیم. این سیگار کثیف. مته رو می کنن تو مغزم و درد... این درد رو باور می کنی دوست دارم. این کرم که می خزه تو گردنم بعد پشت گردنم. این تومور. اینکه سهراب رو می فهمم. این سرطان شریف عزلتشو. یه جمله خوب اگه داشته باشه اینه. البته که دو تا دیگه هم داره...بلوط می خوای؟ بلوط چیه؟ وا!!! بلوط چیه؟ نخوردم! اما بابام می خواست اسممو بذاره بلوط. خوب شد نذاشت مسخره س. نمی دونم مهم نیست به هر حال. نامها برای گول زدن هستن. واسه اینکه ادما رو مجزا کنی. همه چیز در جهت گول زدن توست. از تو خیابون داشتم رد میشدم که تو یه تبلیغ به شیشه ایستگاه اتوبوس یه دختر سکسی با دامن کوتاه و لبخند کذایی خیره شده بود به من. نگام افتاد به پیرزنی که تو ایستگاه نشسته بود. همون دختر بود!!!! به مرگ خودم خودش بود فقط 60 سال ازش گذشته بود. ترسیدم. هی نگا کردم به پوستر هی به پیرزن. عینا اون بود. ترسیدم. رد که شدم گوشه مغازه بالا اوردم. اوقدر که دردم زیر بازوهامو گرفت و گفتیم میریم خونه. اتوبوسا، ادما، مغازه ها، سگا، گالریا، قهوه ها، ناخونای لاک زده همه و همه صبر می کردن تا من رد شم. بوی درد از همه جای کیفم می زد بیرون. روی لبام یه ترک بزرگ بود که نمی شد هیچ جور دوختش. یه ترکی که دیگه جاشو چیزی نمی گیره. دیگه به پر کردن جای چیزی نباید فکر کرد شاید وقت اون رسیده که به آرمان گرایی ها و بزرگداشت ها پرداخت. اینم می خام که یه نمایشگاه بشه. بزرگداشت دستم- بزرگداشت لبام- بزرگداشت گیسوانم- بزرگداشت غم- درد- تشنه ام... از خواب بگذریم... ای جانِ دلم چیزی نمی مونه واست بگم. نه از پنجره صدایی در میاد نه از سمین. نه از گلدونا خبری هست نه از سمین. از اسانسور متنفرم. وای اون موقع هست که بیشتر از همه چی بدم میاد. چرا؟ چون اخه خیلی بهم نزدیکن. وای به حال کسی که بخواد بهم نزدیک شه. اولین تهدیدش اینه که من ازش متنفر می شم شاید یه روز. مرز دوست داشتن وتنفر من قدِ ... قدِ.... نمی دونم قدِ چیه. اما قدش کوچیکه. اینو که دیگه تو خوب می دونی. مامانم میگه یهو پیر شده. راست میگه. تو این سه سال شنیدم که افتاد. شنیدم که برنگشت. شنیدم این افسردگی مهلک خانواده رو. خواهرم فرار کرد. سمین فرار کرد. بابام فرار کرد. همه پرت شدیم یه ور. مامانم فرار کرد. اما فرار اونو داغون کرد. از همه بیشتر. لبه ی پنجره یه گیاه میذارم. درد پاورچین پاورچین میاد دست میذاره رو شونه هام ومیگه امروز بیشتر درد خواهی کشید. بهش لبخند می زنم. میدونه که تحمل می کنم و این آزارش میده و این نگرانش می کنه. نصف گردنمو می گیره و کم کم میزنه به پشتم. لمس می شم. همه جا تار میشه و بوی سوختنی میاد. می پرسه اماده ای و من هرگز نه نگفتم. چشامو می بندم. یه چشمم زیرش قرمز می شه و اون یکی سیاه. کم کم بوی لخم گوشت از گلوم میزنه بیرون
و آه باخ
و آه باخ
و آه باخ
و آه باخ
و آه باخ
و آه باخ
و آه باخ
the 1st day of VIFF (Vancouver International Film Festival) started with THE DUEL, based on Antoin Chokhov's roman. It has the best lighting ever, so soothing & unbelievably gorgeous, let alone how acting, set decoration & mise-en-scene were breath-taking
Good Old Days! I used watch all the festival movies back home from dawn to dust, now I can barely afford one daily. Its all right...... I want to lie down & think of the beauty of lighting on the DUEL, the rays of sun were shining on any trivial object & could differentiate them from the rest of the world.
I need to drown in my fantasy...... Cant wait for tomo, for Gonzalez's work, called Biutiful, he is insane, I assure you!
photo: Diane Arbus
موهاشو از پشت جمع کرد و به سنگینی یه پلک زد و غل داد بی حوصلگیشو به اون : سیلوئتش دو تا قصه داشت. الان، نه دومی نه اولی. دومی نشست دستاشو باز کرد یه خمیازه کشید و پاهاشو دراز کرد، گوش داد به زمزمه ها. یه صدای گنگی مدام چیز ناآشنایی می خوند که هیچ جا نشنیده بودم. دومی دردی نداشت مثل اولی. گاهی خوابشون می گرفت و خورشید هی ظهر رو رد می کرد، نور از پشت آویزونتر می کرد تا چهره اولی تیره تر شه. به هر حال نمی دیدمت. تو آفتاب میمیک حرف زدنتو تشخیص نمی دادم. اولیم داستان خودشو داشت. من که به هیچی دل خوش نمی کردم و هیچی نبود که آروم به ما بفهمونه که این هم هیچی ازش نمی مونه.اولی خوشحال بود اما دومی هیچ فرقی واسش نمی کرد. سومی هم مثل همیشه ناامید بود. فقط هی نگاه می کرد به دود سیگارش که اینم کی تموم میشه و کی میشه رفت سراغ دومیو اونم کی تموم میشه و الی بعدی. تنوع سیگار که نامتناهی بود و حرفای دومی هم محال بود امیدی توش باشه. من غصه تاخیر و فراموشی داشتم، بقیه اون 3 نفر هم هیچ حواسشون به اون نبود. دیگه خسته شده بودم. پاک نقشامون عوض میشد و هر کدوم قصه جدیدی داشتیم....اون تو نور بیشتر گیر می کرد من تو سایه واضح بودم و حرفام خیلی هم پیچیده نبودن. تو گاهی بهم میخندیدیو اون 3 تا اخم می کردن. من به رو خودم نمیاوردم که ما همو میشناسیم اما مگه هم می شناختیم؟ چند قرص خوردم منتظر شدم بیاد. حس اولیه این بود که تنش از جایی میاد که من .... می دونه ؟کم میارم تو حسم راجع به حرف زدن به حتی مکانی که اون آدم بی هیچ عدد، ممکن بوده حضور داشته باشه یا اگه نداشته، بوده یا شاید فردا باشه، نمی دونم. اولی تکون خورد. من ترسیدم و دومی بیصدا خطی ممتد کشان روی دیوار رفت. من یه سیگار روشن کردم. ساعتمو آروم کردم و چند تا عکس گرفتم. به عکس ضد نورش نگاه کردم اون همش سیلوئت میشد و سومی لجباز بود و نورپردازیو تغییر نمی داد. می گفت اینطوری تو راحتتری. یه سیگار دیگه. دیدمش اومد. پارک کرد. اولی گفت چرا پیاده نمی شه. دومی وزوز خطشو دنبال کرد و بدون اینکه لباشو باز کنه گفت نمی یاد. جدی نشست و نیومد. من دعا می کردم نیاد آخه سنگینه.. می دونی هم خودش هم حسی که از تو میاره. عجب که او نمی دونست من نگاهش می کنم. به قول خودش 10 دقیقه و یه ربع شد و ما هنوز نرسیده بودیم. وقتی نشستی هنوز ضد نور بودی. منم که باور می کردم از همون اولش این بلا سرمون میاد. پس چرا حرفامو تق تق تو کشو قفل می کردم نمی دونم چرا. وسط حرفات اصلا نمی پریدم. متوجه شدین؟ آره فهمید چون شک می کرد به پس زمینه حرفاش و می گفت اصلا اونو خوندی. ما سر تکون می دادیم. سومی سرشو می گرفت و هوار می زد یادم ننداز یادم ننداز من می گرفتمش بغلم و آروم آروم نازش می کردم سرمو بالا می گرفتم می گفتم آره بابا معلومه اما به خدا کمرم دیگه صاف نمیشد. میدونی کمرمو اولی هی یادآوری می کرد که صاف کنم اصرار داشت که تو شیشه مغازه ها که منو می بینه خیلی اینطوری زشت تر میشم. اما باور کن همین که یادم مینداخت دیگه تو مگه از جلوی چشام اونور می رفتی؟ نه اون باور می کرد چشمامو نه من ادعایی داشتم. به عکسم که تو گرفتی گاهی نگاه می کردم اما دومی می پرید و مدام خط خطی می کرد. ما اسمامون کاش به زبون میومد. اولی منو صدا می کرد. من تو رو و دومی از همه اسمها آیریسو انتخاب می کرد. آره اون تصویر خالیشو اینور اونور میکشید و فندکشو گاهی با تغییر جهت دادنش نجات می داد. بازی عدد و فندک کردیم و 2 به 2 مساوی کردیم. هم اون دلش واسه ما نمی سوخت هم دومی معتقد بود که دل سوختن و دل سوزوندن بی فایده س. سیگار عجب نقشی ایفا می کرد واسه اینکه با تعریف تو قاطی نشه میگم که عجب سیگارهای بازیگری. سومی سیگارشو عوض کرده بود. هر دو به خانواده اهمیت می دیم تو واسه احترام و این جور فرزند مداریا و من واسه فرار! ما به سیرکی که سومی سفارش داده بود کلی خندیدیم. من عکس گرفتمو اولی گفت که از این زاویه زشتتره. تو همیشه اصرار به بی خیالی داری اما ببین زشتی واست مهمتره. خلاصه که اون چند تا قصه گفت که همگی خوشمون اومد. اون وسط مستا هم یهو اولی گریه اش گرفت.احساس تنهایی تو خطهای دومی بیداد می کرد. تو چشام هی با حرص یه دایره رو می رفت و برمی گشت. وای که چه دردی داشت این اشکایی که هم می زد تا نریزه آی چه سخت بود اونو دیدن و اولیو دومیو سومیو آروم نگه داشتن. آره نشستم تو کافه خالی خالی که مدتها خالی بود تا اینکه تو اومدی و یهو جیغای همو هم نمی شنیدیم. نشستم و کتمو آویزون کردم به دسته صندلی. 2 تا سیگار کشیدم. از ضد نورت عکس گرفتم. کاش یه اسم داشتیم همه، تا فرقی نمی کرد برد وباختمون. می دونی من به تو معذرت خواهی بدهکارم. 2 تا. دومی میگه نگو نگو می ترسه. سومی میگه نگو ناراحت میشه. اولی یه سیگار می کشه میگه مهمم نیست. من نشستم تو کافه منتظرم بیای با خودت هزار تصویر ازش بیاری و چیزایی از خودت بهم بگی که به همه نمیگی. آره بشینیو بگی دومی همیشه راست نمی گه. سیگاری می کشم و به تو فکر می کنم که تی شرت من تنته و با سومی دست می دی تا اون پیش اولی بیاد، تو ماشین یه ربع بشینه و فکر کنه که به عکس سیلوئتش تن بده یا نه. من با دستای یخ کرده ناامید به روزی که همه یه اسمو انتخاب کنیم تا فرقی بین برد و باخت نباشه به نفرت دومی نگاه می کنم. پاشم برم. برم تا اون نیومده. دومی شونه بالا میندازه و میگه رفتی هم رفتی. سومی sms میده میگه 10 دقیقه و یه ربع. نرسیدی هنوز؟
هوا روشن می شود
احساسی نداری
سرنوشت خیابان- کوچه- صبح را می گیرد
صورتت جای خالی چند مغازه را احساس می کند
روی استفراغ ها نور می افتد
تو دیگر آزمایش را دوست نداری
جلوی باد نمی ایستی
جا خالی نمی دهی
به سگ رجوع کن
به حواس پوسیده آن پیرمرد
به نفرین پیشانی ات
به تمرکز قرمز یک کولی روی دستهای ساکتت
صورت ساکتت
تب ساکتت
ویرانگی پابرجای ساکتت!