-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1388 10:59
چند گامی مانده تا جانت در آغوشم به هزار تکه گلویم را بچسبند و جانم در آخرین نفست به بخاری تاریک آه گردد
-
بی خوابی و فقط سیگار
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 14:29
یه چیزایی ازار میده مثل اینکه اصلا نباشی و همه هم یادشون بره و یا سعی کنن کمی یادشون بمونه از رو دلسوزی. یه دردایی اجباریه. مثل نگاه کردن و بعد چند دقیقه فهمیدن که کور بودی یا ساعتها دوچرخه سواری بعد ببینی که به جلو حرکت نمی کردی یا حتی یه مثال کوچولو بفهمی از چیزی که مثل سگ از بچگی می ترسیدی تنها بهانه زندگیه.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 شهریورماه سال 1388 11:53
ریشه ها از شاخه ها شاخه ها از ریشه ها ریشه ها و شاخه ها شاخه ها و ریشه ها گیسوانش شاخه ها دستهایش ریشه ها
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 شهریورماه سال 1388 13:20
یادهای بیمار و چندین سگ خلاف جهت می دوند نامت را از پستچی بپرس و از صدای بازپرس ها نترس زنی که برای قفلها کلید می ساخت گم شد و مرز سگ ها و آسمان در دستان من هضم شد شانه هایم کو؟ صدای پارس ها گسترش می یابد تو از چیزهایی می گویی که نمی فهمم روی دیوار باغچه روی سقف خورشید و موکت را پر از سبزه می کنی ناگهان تو را به دندان...
-
۳شنبه- تمام
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1388 00:19
به چیزهایی که نیست فکر می کنم و همه چیز نیست. عکس از رضا
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 شهریورماه سال 1388 22:56
نه عکس. نه می نویسم. نه می خونم نه می شنوم. در من پوست می اندازند و همه چیز انقدر می ماند تا از سر ناچاری تو رو مقصر بدونم. بابا سخته. عوضی اینی که میخوای سخته. حالا هی بشین گلدونمو آب بده و بزرگش کن. تو بازی من بازی تو یه بادبادکه. حتی دیگه بهش سرم نمی زنم. تو انباری از روغن خفه شده
-
بابا
دوشنبه 26 مردادماه سال 1388 08:34
بابا بازگشتی؟ بابا می خوام خیلی اینو بگم بلکه کمی معنا پیدا کنه...... و دست از این ترس برداری
-
اگر شبها نمی خوابی بخواب. من اینجام
پنجشنبه 22 مردادماه سال 1388 11:58
-
کوچولو کوچولو
سهشنبه 20 مردادماه سال 1388 01:43
خب چند ساعت دیگه میره. چند ساعت دیگه این هیاهو میشه قفلای کوچولو کوچولو رو مژه ها. فقط چند تا انگشت مونده. به چوب خطای یه زندانی که اضافه میشه ساعت رفتن هم میرسه....
-
برای مزدک که آرام نداریم
شنبه 10 مردادماه سال 1388 09:00
-
خیابان
جمعه 9 مردادماه سال 1388 10:03
برخی زندگی می کنند تا فریادی نباشد برخی جز فریاد مفری ندارند تا زندگی کنند گاه ساکت میشوم تا موریانه های عاصی از تنم بیرون روند دستهایم به ارامی بغلطند و صبر می کنم تا افتاب ماه شود بلکه ماه کمی بگرید و گاه می ایستم با دستهایی فراخ و مادر فریاد میزند که فریاد نزنم خواهرم جیغ می زند که جیغ نزنم گاه از زمین رد نمی شوم و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 مردادماه سال 1388 08:33
دیشب خوابت را دیدم......در عسل گیر کرده بودیم........
-
اپیزود دوم
سهشنبه 30 تیرماه سال 1388 00:32
2- (صدای زن در پیچ و تاب) - این سادیسم لزج مرهمی می شد برای زخمی که حسرت اوج گرفتن ها به من زده بود. (کوچه بالایی- تقریبا عصر- تقریبا چرک هوا) زن از پیچ کوچه به سرعت می پیچد- می دود- ناگهان می ایستد به عقب نگاه می کند و پیچ را برمیگردد. مرد از خانه بیرون می آید. دستهایش را مشت می کند به هوا می پرد. زن دوان دوان بر می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 تیرماه سال 1388 07:37
و صبح سرخوردگی نامتعادل ذهن کج فهمی نابخشودنی افتاب
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 تیرماه سال 1388 09:37
نمی دانم دردهای زمین کم میشد اگر آدمی بر آنها چشم می بست یا که نه. دردمند است نگاهم و شانه هایم از دردسرهای خاک دردسرهای خاک دردسرهای خاک دردسرهای خاک را می گویم.....تو می دانی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1388 08:56
پرسیدی کدامین دروغ آرامت می کند؟ سوالت را جدی گرفتم و گفتم: خوشبختی - اسفندیار
-
اپیزود اول
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1388 00:27
هوا روشن- شهر کمی بلوا- سرفه ها چون پرنده ها در پرواز صدای سقوط ته مانده پنجره مرد مرد به پایین نگاه می کند و چند دیوانه که فاصله قدیِ در خور توجهی داشتند فریاد زنان عبور میکنند. (ساعت گرم- اتاق تیره- ابرها نامعلوم) - می دونی افراد خیلی در بند زد و خورد نبودن. چند تاشون حتی اعتقاد چندانی هم نداشتن. اما اگه بودن کم کم...
-
هر ۳ مردند
دوشنبه 22 تیرماه سال 1388 23:24
پدرم مرد یادم نیست چند ساله ام یا که معشوقم را کی رها کردم بگو آسمان بگرید هرگز بدین سان ارام زنده به گور نبوده ام
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 تیرماه سال 1388 18:35
چند مترسک سنگین صورتت را تف می اندازند و می روند بوی ضخم زخمهایت از گلویم تراوش می کند و چند تیغ تیز به من نظر دارند زنده باد زخم صورتک ابله درد زنده باد تو ماسک پلید ابر (چه خوب می شود که برگشت)
-
شب ششم است- من از اینجا و همه بیزارم
جمعه 19 تیرماه سال 1388 23:53
صدای سرما می اید سعی می کنم عرقم را خشک کنم تا پای تو آزاد گردد سعی می کنم از هر چیزی بکاهم تا تحمل فریادهایشان به زانو زدن من منجر نشود صدای قهر گوشتها از استخوانها می اید و سرم که درد می گیرد می فهمم همه چیز به بطالت انجامیده است چون برگه ای خشک میان ناخنهای درد چون سیلی یک مرگ به هنگام دفن بطن و حس تنفر از کسانی که...
-
ناگهان
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1388 16:20
به چیزهایی فکر می کنم که هست چون نام تو چون چند محکوم که بی صدا می میرند و نگاه کبوتری در لحظه دار به توده ی قیر می اندیشم که دستهای تو را فرو می خورند و جیغ زندانی ای که میله ها را در نهایت خورده اند ناگهان لرز ناگهان سر خوردن در لزجی یک بوسه
-
خالی
دوشنبه 15 تیرماه سال 1388 19:10
به نام کلاغان دهانم باز و بسته میشود حرفهایت نم می گیرند و برگه ها چروک می شوند ما تصور می کنیم حرف ها کوتاهند و نمی دانیم زبان مشترک همان تنهاییست که فواصل را به نام خود پر می کند دستت را دراز می کنی من شمعها را خاموش می کنم خالی.................. شکم استخر از خاک پر می شود و لایه های من میان آجرها گیر می کنند برگه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 خردادماه سال 1388 14:25
و تو کمکم می کنی بگریم و تو می دانی چگونه کمک کنی که بالاخره بتوانم گریه کنم....................و من ماه ها و من ماه ها قرنطینه
-
هیچی ندارم بگم و خسته
سهشنبه 5 خردادماه سال 1388 13:52
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 07:00
art gallery
-
کسی درد می کشد و تو چه می دانی کیست!
شنبه 23 آذرماه سال 1387 09:19
in front of art gallery
-
بینشِ غضروف
دوشنبه 18 آذرماه سال 1387 18:52
احساسِ پوست، خواهشِ غضروف؛ و، بعد، باز، احساسِ پوست، جنبشِ غضروف؛ و، بعد، باز، احساسِ پوست، بینشِ غضروف تکه ای از یک شعر بلند از اسماعیل خویی به نام از خواهشی که پوست دارد / کتاب کیهان درد / ص۱۹- که حتی نذاشتم جمله اش تموم شه- به نظر همین کافی بود- ببخش دیگه چاره ای نداری
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 آذرماه سال 1387 11:09
آهای اقا......اتوبوس- اتوبوس- stop- stop- it's damn freezing outside اقا ممنون .... امروز کمی هوا گرمتر شده. نمی دونم چرا سردمه...اقا اون گنجشک. دیدی پرید. اقا گنجشکا اینجا زیاد رفت و امد دارن؟ اقا یه خونه تو این محله سراغ دارین؟ نه نه نه بابا دارم. اما اینجا گنجشک داره آخه می دونید.....ا ا ا ا ا اقا چند تا برگ دیدم...
-
خسته ام از دوست داشتن
جمعه 15 آذرماه سال 1387 14:31
به اپرای theater of voices گوش بدین. تولد خواهرمه....... all I got from her today, was a tiny box of happiness
-
W HASTINGS
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1387 19:42
قصه ها طولانین و من نا ندارم.....واسه هر کدوم گفتش وقت می بره....من وقت زیاد دارم و نا ندارم.....دیروز یه چیز جدید یاد گرفتم...می دونید تو این شرایط آدم مجبوره به خیلی چیزا عادت کنه که البته منظورم مکان نیست. خبر جدید والا زیاده ولی همین که بگم تاریکه بسه، صبح نشده، فرقی هم نمی کنه- نا نداره- اینجا یه خیابون هست به...