کاش می شد یه دوربین اینجا آورد. اینجا بگذارید راحتتان کنم، کتابخانه است. کاش میشد یه مستند ساخت همین در این جا:


1- خانم محترم 1: این زن چادری با عینک بامزه ی گندش ساعت ها بدون اینکه حتی دستشویی بره مرتب می خونه و می خونه بدون این که نتی برداره. جالب آدامسشه که به سرعت و با آرامش می جوه. من فکر می کنم تمرکزش رو آدامسه بیشتر تا کتابا.


2- آقای ایستان: این آقای قد کوتاه که کت بلندش خیلی بانمک ترش کرده از ساعت 7:30 صبح تا 10 شب راه می ره و تذکر میده. دیشب برای اولین بار ساعت 9:30 شب دیدم که نشسته. کف کردم. همش به من میگه آب تو نیارم و من همیشه فکر می کنم داره میگه موزیک گوش نده. بی ربط، اون به تذکرش ادامه می ده و من در عدم درک ِ قصدش به توهم ِ بلند بودن موزیکم یهو تا بالا سرم می بینمش شوکه میشم.


3- ساکت خانم: این کتابدار که فکر می کنم نظریه پرداز قهاری در باب پدیدارشناسی ِ "بی تفاوت بودن" باشه، به شدت آدم بی حسیه. می ری با هیجان می گی که فلان کتابو با فلان مشخصات لازمی ی ی ی ی داری و داری می میری از کمبودش و اون بدون اینکه براش فرقی کنه که یک مورچه تابستونی از احتیاجاتش داره حرف می زنه یا یه آدم، نگاهشو که معلوم نیست به کجاستو به تو میندازه و میگه نداریم.


4- خانم محترم 2: این زن چادری به نظرم تو عوالمش بادکنک دستشه و همین طور می ره. تمام روز کار می کنه و هر از گاهی از کیف دست بافی که به گردنشه قرص در میاره و می خوره. هر وقت به من نگاه می کنه چنان لبخندی می زنه که مطمئن میشم هنوز بادکنکش نترکیده. راستشو بخواین واسش گاهی دعا می کنم.


5- آقای خیره چی: این آقای قد بلند طاس، از صبح کله سحر تا بوق سگ دم در شیشه ای میشینه، به دست ها خیره میشه مبادا کسی کتاب نیاره یا ببره. اون دیگه آدما رو نمی شناسه چون در بهت دست ها و اشیاء ی نگه داشته شده گیر کرده. اون یه دستش هیچی انگشت نداره. یه جورایی دوسش دارم. چون هرگز به من نگاه نکرده.


6- خانم گه 1: بحث فوکو را راجع به قدرت حتما بخونید. این خانم که کیف دم در تحویل می گیره نمی دونین چه احساسی از خدا بودن داره. کافیه یه چیزی جا بمونه تو کیفت. جرات نمی کنی بری بگی کیفتو می خوای. جیغ می زنه و کیفو نمی ده. چشاشو درشت می کنه و انگشتشو سمتت می گیره و فریاد می زنه که مگه بیکاره! شده که پول یادم بره و گرسنه بمونم اما دلم نخواد برم از خانومه با عجز بخوام که کیفمو بیاره.


7- آقای پر دار: این جناب کتابدار عین پرنده می مونه. مدام این فضای وسیعو چرخ می زنه، کتابای مرجعو سر جاش می ذاره. گاهی با حس خوب این کارو می کنه و من فکر می کنم مثل پرستو می شه. پشت قفسه ها یهو 10 دقیقه گم میشه و من بهتم می زنه که داره چه می کنه، حدس می زنم شماره کتابارو حفظ می کنه تا بدون فکر هر کتابیو سرجاش بذاره. اما شب که میشه و خسته، عین جیرجیرک حرکاتش صدا می ده. هی ساعتو نگاه می کنه و با موبایلش که خط نمی ده بازی می کنه. گاهی sms های جوکشو می خونه و می خنده. این کارو تقریبا هر شب از ساعت 8 تا 10 انجام می ده.


8- دختر ژیتانس 1: این دختر با کفشای 5 الی 7 زرد با بنفش سانتیش پله ها رو هی می ره و می یاد. مانتوهاش یا سبزه یا صورتی. لازم به ذکر است که این رنگین کمان سعی دارد آرایشش را کاملا در تضاد با لباس هایش به نمایش گذارد. گاهی فکر می کنم چه زجری میکشه وقتی از خونه داره در میاد. گاهی که هم فکر می کنم یه نقاشه که دیوونه شده.


9- خانم گه 2: این خانم پیر همکار همان خانم گه 1 است. آن ها همیشه سریال می بینند و غری به ضعفای محقق می زنند. آنها شبیه مگس کش هستند و محال است درباره ی چیزی به غیر از ازدواج اطرافیان حرف بزنند. هی سریال ببینید مخاطبین!


10- به آور: این دختر ملوس شاد اصرار به غذا خوردن در سلف داره.  اون مدام چیزی برای تعریف کردن داره و خیلی بانمک می خنده، حتی وقتی از پسری حرف می زنه که کفشاشو درآورده بود و بو گند به میز اونم رسیده بود و یا سوسکی که تو ساندویچش بوده. دارم کمی خندیدن یاد می گیرم. به آورد تزش به نتیجه ی منفی میرسه و اینو با چنان خنده ای می گه که آدم می مونه که چقدر زندگی خوب می تونه باشه!

11- آقای بی بهانه – شاد: این کتابدارِ بخش پیایندها هر وقت منو می بینه یاد روزی می افته که با تعجب به من گفت: امسال چه سالیه؟...آره من 85 زده بودم تو برگه درخواست مجله م. این خاطره واسش یه شادی بکر محسوب میشه. می فهمیدم که اون روز زیر لبی تا بعدظهر می خندید و حتی بعدها و همیشه دنبال جواب سلامش یواشکی با پوزخند تقویم بر می گردونه سمت من، این کارو عادی میکنه مثلاً تا من مثلاً خجالت نکشم. اون همش خوبه، اینو از همه چیش میشه فهمید، از طرز روزنامه دست گرفتنش، شیرینی پخش کردنش، Mouse تکون دادنش، عطسه کردن و گوشزد کردن مرتب تاریخ ها به من.


12- خانم محترم3: اون کمی نقص عضو داره. نمی دونم کدوم قسمت کار می کنه، اما همیشه می بینمش که وضو می گیره. اون همش وضو می گیره؛ ساعت 11 – 1-5 -7 که می ره....چشماشو ندیدم. نمی تونم. این همون چیزی که نبی پور میگه ترس از داشتن....


13- پسرِ سوال های غریب: همیشه سوالی تو سرش پرپر می زنه. آروم و قرار نداره. می شینه، راه می ره، صندلیو عوض می کنه، معلومه سوالا اذیتش می کنن. حتی تو غذا خوری به اونا فکر می کنه، حرف نمی زنه، تند تند زیر لبی یه چیزایی می گه، اتوماتیک وار دور خودش می چرخه. به کسی نگاه نمی کنه، اگه نگاه کنه فرقی نمی کنه چون نمی بینه در هر صورت. اون سوالایی داره که مورچه ان.


14- اینشتن: این پیرمرد مایه ی تعجب همگان است. مسن ترین آدم اینجاست و در کمال تعجب تو بخش search راهنماست. اون عمیق ترین مشکلات زمینو با restart برطرف می کنه. _ من چطوری تو نمایه 2006 folder بسازم؟ _ restart کن. _ من چطوری درخواست پرینت بفرستم؟ _ restart کن. گاهی لای بوته ها سیگار می کشه و شلوارای با نمک کوتاش همیشه به جورابای خیلی سفید ختم میشن. بعضی وقتا نوه هاشو میاره و پفک می خوره، حتما اشی مشی.


15- "نداریم" : این پسر بوفه رو می چرخونه. سگه. گاهی سفارشتو 8 بار می گی و اصلا نمی شنوه. تو زندگیش عذاب وجدان نداشته. یه بار 8:5 رفتم و قهوه خواستم. _نداریم. _ آب جوش که هست. این mix بیمزه هم که بهش می بندین. یکی بدین دیگه. _(داد) ساعت کاری تمومه. نداریم. من اصرار، اون سگ. اون روز سرم خیلی درد می کرد و اونجا فرسخ ها با مغازه فاصله داره. نداد. منم زدم زیر گریه، آی اشک می ریختم (البته پس زمینه اشک بسی مهیا بود اون موقع)، هول شد، دستشو سوزوند، پول نگرفت، گفت فردا. از فرداش هر روز گوشزد میکنه که ما 8 می بندیماااااا. آقای نداریم یک عذاب وجدان تو زندگیش داره!!!


16- دوشیزگان امید: این گنجشک ها زیباترین موجوداتند در این مکان. من غذا می ریزم برایشان و نظافتچی که هرگز چنین به وظایفش متعهد نبوده، سریع با طی اش می آید و خرده غذاها را می برد. گاهی که دیر می کند، گنجشک ها سرخوش به پارتی می آیند. آنها کیک یزدی شکلاتی و کشمش خیلی دوست دارند.


17- هرکول: او خیلی گنده است و موهاشو را از پشت می بنده. من می ترسم، یاد ترمیناتور میفتم. هر وقت از کنارش رد می شم، صدای چرخ دنده می آید. او کله اش را تکان نمیدهد، با مردمک هایش جهان را از سر می گذراند. هرکول باورتان نمی شود ساعتها چه می خواند: New Interchange، elementary level. نبی پور به خدا تحقیر نکردم، اما هرکولا مگه میان کتابخونه روزها و ساعتها elementary، elementary، elementary؟


18- آقای رحمت: از این مرد هر چی بگم گلو آروم نمی گیره، این پیرمردِ نظافتچی آی خوبیییییییست. شانه هایش جلوتر از تمام بدنش می روند، لب پایینی اش هم در پیروی از آن ها پیشگام اندامش می شود گاهی، البته بر حسب معاشرت این خصلت تغییر می کند. او لخ لخ این سالن گنده را راه می رود، بارها وبارها. آشغال بر می دارد، گردگیری می کند، آه می کشد، کتابها را تمیز می کند، سر جایشان با دقت می گذارد و لخ لخ زندگی را با خود می برد. آقا رحمت، مچ پیراهن سمت راستش همیشه بازه، در عوض دمپایی سمت راستش کمی جر خورده، ناخودآگاه بالانس را در فرم میفهمد. اون از ساعت 11 غذاشو که تو قابلمه ی خاله بازیه و خیلی کوچه رو سماور میذاره که گرم بشه. من آقا رحمتو دوست دارم. من اسم آقا رحمتو نمی دونم.


19- آقایان کپی: این دو به دو دست تقسیم می شوند. مردک طبقه اولی همیشه دادِ سخن میده که طبق تعرفه کپی می گیره و هرگز طبق تعرفه کپی نمی گیره. واسه دخترایی که بیش از اندازه کپی می گیرن، اصرار داره که حسین صداش بزنن :D، من ازش بدم میاد. گاهی کلی صفحه رو با دست می نویسم حتی اگه کمتر از تعرفه باشه. آخه تو اون سیستم پر از قانون نمی شه کتابارو برد تو بخش پیایندها تا آقای کپی دوم کپی بگیره. اون که هر وقت می رم رو سجاده اش نشسته و هیچ وقت پول خرد نداره. واسه همینم درآمدی نداره چون به همه میگه برو هر وقت داشتی بیار ....


20- سمین: این موجودِ دو پا همیشه با شلوارای رنگ روشن میاد و قلفتی چهار زانو میشینه رو صندلی و ته کتونیاشو می چسبونه به شلوارایی که معلومه دیشبش از خشکشویی اومده. همیشه فکر می کنم چیزی واسش مهمه! وقتی میاد قطعاً سگه، چون حتماً با یکی از پایین که اومده یا حالش خوب بوده و دعوا کرده یا حالش خوب نبوده و هیچی نگفته، اینو میشه از موزیک گوش دادنش فهمید، در حالت اول موزیک گوش نمی ده، درس می خونه. در حالت دوم فقط موزیک گوش میده تو یه ساعت اول. اون مرتب از رو صندلی به زیر صندلی و از زیر صندلی به کاناپه و از اون جا به پشت قفسه ی کتابای شعر انگلیسی پناه می بره. مثل گیاه رشد می کنه و پژمرده میشه، روی صندلی، زیر صندلی، پشت صندلی. اون می خواد بره بیرون وسایل رنگی خوشگلشو نمی بره. حتی کیف پولو موبایلشو رومیز ول می کنه و می ره. همیشه فکر می کنم چیزی واسش مهمه!

illustrated by JOhanna


 

 

_ و در بیماری آن غلظتِ "یکی دیگر همواره با تو بوده است در طول تاریخ" جاری می گردد، شاید آن سرباز مرده، آن ملکه ی سرد، شاید آن سگ گرسنه....

 

 

این ملافه های کلفت
دیوارهای خیره
کولر عقب مانده
چراغ چرک و پارچ ترک خورده،
همه چیز از من مریض تر است...
این تخت های زیادی مرده
مهتابی های جنّی
دکترها و پرستارها: این ناجیان اعظم مرگ
و این دستان زیادی لاغر
دنده های سفت
این گزگز کفترها که گوشت می خواهند
عنکبوتهایی که بی تردید مرا می تنند
و این هوای زخمی ناامیدی...

 

 

_ پدر، هستیِ بنان را می آوری؟
_ مامان، من از سوپای اینجا می ترسم، استفراغند و با ناخن مرده ها مزّین!
_ پدر، کتابای فروغو میاری؟
_ مامان، زیر دوش گریه نکنی!

 

 

اینجا آرزو در قصه ی شاه پریان به هیولایی مبدل گشته
اینجا بوی تمیزی تهوع می آورد
اینجا لباس های گلدار را قیچی می کنند،
اینجا تا حالت بد شود، بر رگهایت می کوبند، تا آبی گردند... تا آبی گردند.
جیغ از تسلیم کبود و در پیشانی تکه تکه می شود،
اینجا چشمها از تو بلعیده می شوند.
ما باتلاقیم،
دندان های تاریک اندامهایمان را خانه کرده است.
کودکی در اتاق می دود، دامنش قرمز و موهایش لخت؛
ما رهایی بادیم که می رقصاندش!

 

 

_ دیشب خواب دیدم نوک انگشتانم را می بوییدی
"سمین، خوشحالم،...این رهایی را تنها برای تو رقم می زدم"
آه من زنده هنوز بودم، هنوز گلویم از تکرار نامت هیجان زده میشد_.

 

 


اینجا پرده را بکشی
تانکرهای نفت می بینی
پشت بامهای نفتی
خرپشتک های نفتی
آنتن هایی که در فکر تجاوز به آسمانند
_ مامان پرده را بکش، بگذار ماده – ابرها سپید بمانند.

آن پارچ شیشه ای با آن فلس های منظمش، می ترساندم
آن ته – غذای مانده
آن تکه گوشت که چون کشاله ی آن پیرمرد پر از تاول است.
من می ترسم!
این نفس من است که خونابه می بندد.

 

 

 

در کیسه ای بیرنگ
گوشه ی آن اتاق که می گویند،
خدا ذبح شده است،
ما از پلاستیک های خونی می ترسیدیم، یادت است؟

 

 

و از دور می شنوی؟ صدای اذان تانکرهای نفت را پر می کند.

آه دستم اگر به آن اتاق برسد خاکت می کنم،
این کودک قبری می خواهد تا بزرگ شود.