the last episode of BORADE HA




درکت می کنم عزیزم. زیاد درکت می کنم. پا که می شوی عرقت را از صورتم پاک می کنم. اشک صورتم را پر می کند. دلتنگم. بدون دلتنگی همه چیز خسته کننده و عاری از حرکت است. از تو صدایی برنمی خیزد. گویی دراز کشیده ای. نکشیده ای. گویی می توان سفت بغلت کرد و التماس کرد برو برو. این سایه ها دست از سرم بر نمی دارند. سایه هایی با ناخن های سیاه که در سیاهی تن حل شده‌اند. کش آمده اند. باز قهوه سر رفت. مامان دکمه های مانتوم را سفت می کند. من راه می روم. نمی روم. سقف صورتش را جمع کرده است. تابستان پر از عنکبوت است. سقف چندشش می شود. دیوارها خیلی فرقی برایشان نمی کند. لولاها اما ترسیده اند. می نویسم تا خوابم ببرد. تو زیر پتو وول می خوری. به پاهایم می پیچی. دیگر بوی تنم رفته است. نای بلند شدن ندارم. خس خس ات در می آید. می خواهی برای صدمین بار صحنه ی مرگت را نشانم دهی. خیلی حوصله ندارم. همه جزئیات را از برم. به علامت نارضایتی چراغ تاریکخانه را ر وشن می کنی. عکس های آویزان را یکی یکی پایین می کشی. می غلتند و گوشه ای تکیه به دیوار از حال می روند. کسی حوصله چیزی را ندارد. حوصله داد زدن ندارم. حوصله اینکه بیرونت کنم. حوصله صدای سوت کتری را ندارم. حوصله عرق خوردنت. حوصله خمیازه هایم. انگار بوی تنت رفته است. گویی این پتو دیگر نای گرم کردن ندارد.