سفید


دستم به هیچ جا نمی رسد. باور می کنی؟

چقدر این زمان علیل مانده است

چندش آور شده ام

بگذار تخت را تکان دهم

ملافه سفید از نو پهن می کنم

انگشتانم را رویش می رقصانم. به خیالم پیانو صدا می دهد

به گوش هایم می گویم نشنو

این همان دیوانگی ست 

این نغمه خون آلود است

باور نمی کنی؟

به هیچ جا دستم نمی رسد

از خطوط می ترسم

از هر آنچه شبیه خودم هست

از گل ها نمی ترسم

از گیاه چرا

از کرم ها نمی ترسم

از باغچه زیاد

بگذار ملافه را تکان دهم

بگذار یک دست ملافه جدید اصلا بیاورم

قفس را چرا پاک نکردی؟ تو گفته بودی مراقب همه چیز خواهی بود

این چراهای بدریخت

این بی دقتی مدور ناتمام

این شانه های آب شده تو

این هم ظرف غذای گربه ات

راستی ظهر تا آن نزدیکا آمدم

خودم را مثل آن موقع ها به در و دیوار مالاندم

کمی آشغال خوردم

به مغازه دارها تبریک گفتم

سبزی خریدم و کشک

گاز ماشین را گرفتم و رفتم

به خودم گفتم گوش نده

این جنون است

بعد به آرامی خودم قفس را پاک کردم

ملافه را در سینه ام جاسازی کردم

و کبریت زدم

باور نمی کنی؟


دستت را بگذار اینجا

همین جا

و برم گردان

و بتکان زمخت ترین بوسه ات را روی این سوسمار!