شبانه



 

ــ بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

ــ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن می‌گویم.

شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرنده‌گان ِ کوچ
دیرگاه‌ها می‌گذرد.
اشک ِ بی‌بهانه‌ام آیا
تلخه‌ی این تالاب نیست؟



ــ از این گونه
 
  بی‌اشک
به چه می‌گریی؟
ــ مگر آن زمستان ِ خاموش ِ خشک
 
  در من است.

به هر اندازه که بیگانه‌وار
به شانه‌بَرَت سَر نهم
سنگ‌باری آشناست
سنگ‌باری آشناست غم.
 

احمد شاملو
از دفتر ـ از حدیث بی قراری ماهان
۲۲ خرداد ِ ۱۳۷۳

 

 


Marcus Down / Ether

 

 

ROGER BALLEN, title: hideway

 

 

من قایقی سیاه
با لجن – چراغانی،
به فلس ها مزینم.

 

بگو دوستم می داری
بگو.....

 

در این قایق غنودن خود تعالی ست
آن میخ که زینت انگشتم کرده ای، عین بی وزنی ست.

 

گرسنه که می شوم
صدایت می زنم
که فریاد بزن -
فریاد بزن هنوز دوستم می داری،
هنوز مانده چفتِ این میخ به باتلاقی که خواهانی!

 

 

 

 

 

ترس های واقعی

 

 

Danial

 

id می گوید: من آن را می خواهم
superego می گوید: چه وحشتناک.
Ego  می گوید: من می ترسم.

و این است شرحی در باب ترس های واقعی.

 

 


لاشه

 

DIANA BLOK


روان من، آیا به یاد داری آنچه را دیدیم
در آن صبحگاه دلپذیر تابستان؟
در خم کوره راه، لاشه ای پلید
بر بستری از سنگریزه افتاده بود

 

 

پا در هوا، به سان زنی شهوت ران
غرقه در عرقی زهرآگین می گداخت
و گستاخ و بی شرم و بی حیا
شکم بد بوی خود را گشوه بود

 

 

آفتاب بر آن لاشه ی پوسیده می تابید
گویی که می خواست برشته اش کند
و صد برابر آنچه را که در پیکره بود
به طبیعت به کرانه بازگرداند

 

 

آسمان، اسکلت باشکوه را می نگریست
به سان گلی بود که از هم می شکفت
بوی لاشه ی گندیده چندان بود
که پنداشتی بر علفزار بیهوش می شوی

 

 

مگسها وزوز می کردند بر آن شکم گندیده
دسته های سیاه کرم بیرون می ریختند از آن
و چون مایعی غلیظ جاری می شدند
بر سراپای رخت پاره های تنش

 

 

چون موج بر می شدند و فرود می آمدند
یا که با صدایی خشک بر می جستند
گویی که نعش، آکنده از نفسی گنگ
می زیست و دمادم رشد می کرد

 

 

از آن منظره آهنگی غریب بر می خاست
چونان صدای باد و آب روان
یا صدای بوجاری که با جنبشی موزون
دانه ای را در غربال می چرخاند

 

 

اشکال محو شدند و رویایی نماند بیش
طرحی بر پرده ای از یاد رفته بود
آرام شکل گرفته بود و زین پس تنها
نقاش خاطره به پایانش می رساند

 

 

در پس سنگها، ماده سگی نگران
خشمگین به ما خیره گشته بود
در کمین آنکه بازگیرد از استخوان
تکه ای را که از کف نهاده بود

 

 

_ آنک ای اختر دیدگان و آفتاب طبع من
ای فرشته ی من و ای عشق من
تو هم به این زباله همانند می شوی
به این لاشه ی گندیده ی هولناک

 

 

آری ای شهبانوی نیکی و مهر
از پس ِ خاکسپاری، تو هم این گونه می شوی
آن دم که زیر علفها و گلهای با نشاط
میان تلی از استخوان کپک می زنی

 

 

آنگاه، ای محبوب زیبای من!
به کرمی که با بوسه تو را نوش می کند بگو
که من هنوز با خویشتن نگه داشته ام
پیکر و جوهر عشق های از هم پاشیده ام را...

 

 

 

شارل بودلر
 ترجمه از محمد رضا پارسایار