insomnia

 

 

 

 بن بست آنقدرها سخت نیست.  بوی جسد موش می گیری و لاشخورها فراموشت  می کنند. گفتم که آنقدرها هم سخت نیست.  

 

 

 

 

 

 

 

Will Sherwood

 

 

خودکشی نکرد. رفت.

 

 

 

 

 

 

 

 

1- امروز خودکشی کرد. خودشو دار زد.  می گفتند لخت لخت بوده وقتی خودکشی کرد. رنگش سفید بوده و چشاش بسته وقتی خودکشی کرد. می گفتن آدم نرمالی بود که. و این ربطی به خودکشی نداشت. شنیدم وقتی پایین می آوردنش زانوش قرچ صدا داده. اون خودکشی کرد.
2- نهایتش بودی. نهایت خواستنش بودی. اما حالا دیگه حس نداره.
3- گل بازوم به بازوت جا مونده بود اون روز.
4- - نمی دونم خودآگاه این کارو می کنه یا نه. اما خوب همه عاشق دردمندو دوست دارن نه؟ حتی تو فیلما..... – آره من خودمم دوست دارم. اما این چه لذتی واسش داره؟ - اون هم تو حالت تعلیقه. شما دو تا تو 5 سانتی هم به هم زل زدین. نه از هم لذت می برین نه از آدمای دیگه چون فقط به هم نگاه می کنین. البته اینا مال وقتیه که بگم ادا در نمی یاره. من اونو نمی شناسم.   

5- 3 نفری نمیشه زندگی کرد. یکی دووم نمی یاره. مگه اون یه نفرم خودش مشکل داشته باشه.
6- به طرز احمقانه ای دلم واسه مانتو و روسری ام تنگ می شه. حاضر نمی شم ببخشمشون. و این اونقدرا هم که عادی به نظر می رسه عادی نیست. انگار چنگ زدن بهم امنیت می ده.
7- وای که چقدر این آهنگی که می خونه رو دوست داشتی. تو همون لحظه داشتی ادای راه رفتنمو در می یاوردی......آره عین خودم. سرم پایینِ پایینو تند..... و قوز
8- خوبی؟ - آره – به قیافت که اصلا نمی یاد. – به چی نمی یاد؟ آهان، آره خوشگل به نظر      می یومد. موهاشم رنگ من بود.
9- به شهر با دقت نگاه می کند. به مسیر همیشگی. به در کرم رنگ که مبادا باز شود. به ماشین ها. مبادا بگذرد. مبادا نبیند. امروز رو پله های اسکان یکی نشسته بود. از پشت عین اون بود. لحظه ای همه جا سکوت سکته کرد. من که دیروز مژه راستمو چپ گفته بودم. اما حالا که اونجا نشسته. همون شونه های پهن و موهای سفت و عاصی. همون آستین های چروک و کیف کج .... گفتم که مژمو اشتباهی گفته بودم. نه هانی نه عشقم من دیگه مزدا ندارم. موهامم دیگه با سنجاق گلی نمی زنم. خیالت راحت. می تونی مرده تو هر شب ببوسی و مطمئن شی که جیک نمی زنه.
10- 4 نفری نمی شه زندگی کرد. حرفت همیشه درسته. با هم نبودنمون اشتباهه، با دیگری اشتباه محض.
11- نمی دونم من اونطوری دیدم یا اونطوری بود. انقدر واستادم تا یه سوسک از رو پام رد شد. بازم  واستادم.
12- چرا پا نمی شی؟ هان؟ - من پا شدم اما پاهام دیگه سوخته بود.
13- از همه چی این شهر بدم میاد. از همه جاش. هه هه این شهر عوضی به من بدهکاره. هه هه. من یه بهار و تابستون بیشتر تحملش کردم. می دونید یه پاییز و یه زمستون بدهکار بودن یعنی چی؟
14- سلام. بله؟ شما باید خانم... باشید. بله؟ حال شما خوبه؟ بله. والا من کتاباتونو خوندم، تو همش نت نوشتم، به نظرم ایراداتونو باید یکی می گفت. یکی؟ می خواین ببینید چی نوشتم؟ شما دی ماه به دنیا نیومدید؟ چرا چطور از کجا فهمیدید؟ من میرم واقعا دیگه جوون نیستم.
15- من دلم واسه نبی پور تنگ می شه. چی کار کنم؟ با خواهرم هر روز می تونم حرف بزنم. کاش پول داشته باشم که بتونم sms بدم.
16- تف های خونی مردم از تنم کش می آیند.
17- زنگ زدی حرف بزنی نه؟ فکر کردم تو می خوای حرف بزنی. آهان من فکر کردم تو می خوای. نه من فکر کردم حالت بده. آهان خوب من برم افطار.
18- چی اینطور مسیحت می کنه؟ - این که با اون نیستم. – می خوای مسیح بمونی؟ - نه – می خوای. می خوای تماشا کن خودتو. مسیح هم راه حل زیاد داشت.
19- البته که لذت داره واسش. تو در نهایت اینکه واسه سگت می میری، دوست داری کمی دیر بهش غذا بدی که بیاد خودشو بماله بهت. تو چشاش عجزو ببینی. واق واق کنه تو نازش کنی اما بهش غذا ندی. – خوبه بالاخره اما اعتراف کرد که دیگه حس نداره. من حالم بهتر نیست. همیشه فکر می کردم اگه اینو بگه حالم بهتر میشه. من فقط کرخ شدم.
20- دیروز کادو گرفتم. من دوسش دارم. من آتوسارو دوست دارم. دوست دارم. حتی که میرم خیلی باهوشی که اینو دادی. حالا فکر من اول از فکر تو بیرون می یاد. به این فکر نمی کنم که جبران کنم با این کادوی گرون. یه جورایی خودتو تو زمان من فریز کردی. هوشت مهربونه. آتوسا الان اینجا نشسته و سردمونه. دستهام یخه. یخ. از تو آسانسور یخ مونده. 

 

 

 

 

 

Happy bleedy, happy bruisy

 

 

Mr. Muscle forcing bursting
Stingy thingy into little me, me, me
But just "ripple" said the cripple
As my jaw dropped to the ground
Smile smile

It's true I always wanted love to be
Hurtful
And it's true I always wanted love to be
Filled with pain
And bruises

Yes, so Cripple-Pig was happy
Screamed " I just compeletely love you!
And there's no rhyme or reason
I'm changing like the seasons
Watch! I'll even cut off my finger
It will grow back like a Starfish!
It will grow back like a Starfish!
It will grow back like a Starfish!"

Mr. Muscle, gazing boredly
And he checking time did punch me
And I sighed and bleeded like a windfall
Happy bleedy, happy bruisy

I am very happy 
So please hit me
I am very happy
So please hurt me

I am very happy
So please hit me
I am very very happy
So come on hurt me

I'll grow back like a Starfish
I'll grow back like a Starfish
I'll grow back like a Starfish
I'll grow back like a Starfish

I'll grow back like a Starfish
I'll grow back like a Starfish
I'll grow back like a Starfish
I'll grow back like a Starfish
  Like a Starfish... 

 

 

Artist: Antony & The Johnsons
Year: 2000 

Title: Cripple And The Starfish  

 

  

 

one of the shots of my next week gathering

۵۱

 

  

 

 

 

 

  

 

 

50

«شانتال! شانتال! شانتال!»

پیکرش را که از شدت فریاد تکان می خورد در آغوش خود می فشارد. « بیدار شو! این حقیقت ندارد!» شانتال در آغوشش می لرزد و ژان مارک چندین بار می گوید که این حقیقت ندارد.

شانتال به دنبال او تکرار می کند: «نه، این حقیقت ندارد، این حقیقت ندارد» و به آهستگی آرام می شود.

و من  از خود می پرسم: چه کسی رویا دیده است؟ چه کسی رویای این ماجرا را دیده است؟ شانتال؟ ژان مارک؟ هر دو؟ هر یک برای دیگری؟ و از آغازِ کدام لحظه، زندگی واقعی آنان مبدل به این وهم و خیال شوم شده است؟ هنگامی که قطار در دریای مانش فرو می رود؟ پیش تر؟ بامداد آن روزی که شانتال حرکت خود را به ژان مارک خبر می دهد؟ باز هم پیش تر؟ روزی که شانتال در دفتر متخصص خط شناسی در نورماندی برخورد می کند؟ یا باز هم پیش تر؟ هنگامی که ژان مارک نخستین نامه را برای شانتال می نویسد؟ اما این نامه ها را واقعا فرستاده است؟ در چه لحظه مشخصی امر واقع به وهم و خیال و واقعیت به رویا مبدل شده است؟ مرز کجا بوده است؟ مرز کجاست؟

51

سر هر دو از نیمرخ در روشنایی چراغ کوچک بالای تخت می بینم: سر ژان مارک با پشت گردن بر روی بالش قرار دارد و سر شانتال تقریبا ده سانتی متر بالای سر اوست.

شانتال می گوید: دیگر نگاهم را از تو بر نخواهم داشت و بی وقفه به تو نگاه خواهم کرد.

و پس از درنگی: وقتی که چشمم پیاپی مژه می زند، می ترسم؛ از این می ترسم که در لحظه ای که نگاهم خاموش می شود، مار، موشی، مرد دیگری جای تو را بگیرد.

ژان مارک سعی می کند کمی بلند شود تا او را نوازش کند.

شانتال سر را تکان می دهد: نه، فقط می خواهم نگاهت کنم. 

 

 

 

 

هویت

میلان کوندرا

پرویز همایون فر



پرده را سفت می کشم

چند گیره به زمین می افتد

به اطراف نگاه می کنم

خانه خالی ست

صدای پچ پچ می آید

فکر می کنم

توهم پرده رشد کرده

هر چینش پچ پچ می کند

گیره های زمین را می شمرم

4 تا می بینم

تا 4 را به دقت می شمارم

انگار چیزی نیست

انگار اتفاقی نیفتاده

یا آنقدر تلخ نیست که چیزی باشد

نمی دانم

مدتهاست پچ پچ می کنند

انگار تن من است که چروک می شود

و سایه ها کوچک

مادرم هی چیزی گم میکند

خواهرم روسری گره می زند

و من مطمئن می شوم چیزی اتفاق نیفتاده

ابرک تار پنجره ام را رد می کند

گام بر میدارم

حواسم هست 4 تا شود

به دقت حواسم را می شمرم

پچ پچ  ها یکصدا می شمرند

اعداد را گم می کنم

گیره ها کم می شوند

خانه خالی ست

توقعی هم ندارم

خاکستری را ارث برده ام

موهای پدربزرگ

دستهایش را یاد دارم

پچ پچ بلد بودند

توقعی نداشتند

کی اینجا خالی شد؟

مادرم نقض واقعیت را خوب بلد است

گردو می شکند

فندق

بادام می شکند

مادرم می کوبد

من می گویم همه چیز پچ پچ می کند

غر می زند پاک خل شده ام

می کوبد

پچ پچ ها بالا و پایین می پرند

من می ترسم

مادرم مدام گردو دهانم می گذارد

کی خانه خالی شد؟

حواسم به 4 هست

لکه ها زیاد می شوند

از اعداد می ترسم

رگها رشد می کنند

می ترسم به زمین برسند

همه چیز گره بخورد

من اینجا بمانم

ابرک ها تارم کرده اند

گیره ها را یادم رفت بردارم

انگار حس چنگ در تماشای اعداد عود می کند

انگار برفک ها به جمجمه سرایت کرده اند

انگار پارگی توری را شکم یک مارمولک پر کرده است

انگار تمام چیزهایی که نمی بینم کارد می شوند

انگار باز رگهایم خودخوری می کنند

می دانم اتفاقی نیفتاده

پچ پچ پچ

می گویند سکوت تلخ است

پچ پچ پچ

سایه ها سقط بر سرم

پچ پچ پچ

مادرم می کوبد

خواهرم تمام روسری ها را گره می زند

صدایی نمی شنوند

و شکم مارمولک سفید است

برفک سفید است

ابر سفید است

می ترسم

مطمئنم اتفاقی نیفتاده

میان پرده مگسی ابر می خورد

خواهش گیره ها با لگدی شوت می شود

می گویند سکوت تلخ است

و تابوت همان حسی ست که می گفتی کفشهایت همیشه نو اند

کی می آیی؟

خانه خالی ست

من نفهمیدم

مطمئنم اتفاقی نیفتاده

حواسم به همه چیز هست

گام هایم را می شمارم

عود کرده ام

و چین هایی که نمی بینم پچ پچ می کنند

پدر بزرگ ساکت بود

تمام پیچک ها دیوار را می خوردند

ریشه ها تالاپ تالاپ پیش می رفتند

پدربزرگ یک روز صبح ترکید

روز عروسی ام را خوب به یاد دارم

پیچک ها به من رسید

ریشه ها حریرم شدند

من وارث تمام خاکستری ها،

تورم در باد گره می خورد

 دامنم پر از خاک بود

رزهای قرمزم را پر پر می کردند

خانه خالی ست

رنج من سکوتی ست

که پچ پچ کنان می گویند تلخ است

انگار باز عود کرده ام

انگار تاجم در این خانه مرداب گشته است

 

 

ساعتی دیگر چهره ی من ویران خواهد شد

ساعتی دیگر فاصله ی مرا تا تو حجمی تیره پر خواهد کرد

و کلمات از مرز میز و دو فنجان آن سوی تر نخواهد رفت

ساعتی دیگر چهره ی تو نیز ویران خواهد شد

هنگامی که نگاه تو به حجمی تیره خیره می ماند

و دستهای لرزان من در جستجوی در طرح اتاق را به هم می ریزد 

  

 

داوودی

 

 


 

 

 

 

The Atrocity of War

تقابل های دو قطبی پایه و اساس هستی ست که یکی همواره valued شده و دیگری devalued.

Jackque Derrida

Joanna Bourke, 30 October 2006

گل کلم خرید. فکر کرد که لازانیای گل کلم خوشمزه میشه. تا حالا نخورده بود و نشنیده بود. فکر کرد میشه با یه چیزایی خوشمزه ش کرد. آقایی که گل کلم می فروخت چاق بود و خمیازه می کشید. تا اونو دید دهنشو جمع کرد و به تلویزیون دیدن با دقت پرداخت. یه گل کلم. بزرگتر هم بخواین هست. نه کوچکتر نیست؟ نه نیست. خب خوبه. اِ، چه خوشگله سفیدِ سفید.
لازانیاها قل قل می مردن. خب. من حالم خوبه ها. چه خوبه. چه حالم بهتره. گل کلما رو شست. یه سیب زمینی آپز کرد. قارچا رو شست. بوی فلفل سبز که می پزه چه خوبه. چه خوبه این موزیک عوضی akhnaten. مامانش همیشه با تعجب می پرسه تو یک ثانیه از این موزیکو چطوری تحمل می کنی؟ مامانش امروز می خواست sunlight کنه اما موهاش کمی سوخت. اون حالش بد شد. اما به روش نیاورد لبخند ملیحی زد. سرشو کج کرد و یه تیکه از موهاش پق افتاد کنار لبش. آبکش خوشگل قرمزشو برداشت. ظرف سالاد قرمز و کارد قرمز با تخته قرمز. به چه بویی، چه موزیکی...............
پق...پق...یهو همه چی ...گذشته برگشت....فکر نکن بهش... یه کرم چاق که احتمالا خمیازه می کشید و تلویزیون هم نبود که الکی سرشو گرم کنه، رو گوجه لم داده بود. همه ی قرمزا از دستش افتاد رو زمین. گل کلما و قارچ ها هر کدوم یه گوشه قایم شدن از ترس. کرم چاق به چه بزرگی رو گوجه بود، به تخمشم نبود همه رو چه جوری ترسونده. اون تکون نمی خورد، تموم بدنش مور مور بودن، فکر می کرد که دفعه اوله که گل کلم خریده و تا حالا هم یه همچین موجودی تو خونه نبوده. پس از لای اون سفیدای خوشگل درومده. آره مثل همه  لذت های زندگی دروغ بود. از کرم متنفر بود. از یه همچین بافتی، از گوشتش، از شیاراش، از پرزاش، از رنگش، از سایه اش رو زمینه قرمز، از لیچیش، وای متنفر بود. در سکوت. در سکوت. حالا چی می شد؟ وای، سرش گیج می رفت. چشات چی شده ؟ نمی دونم چند روزه می خاره، می سوزه، درد می کنه. نمال، بدتر می شه. نمی تونم. راستیه دیوونم کرده. وای ...سعی کرد بگه که می تونه، قوزشو صاف کرد. صافِ صاف. خاک انداز نداشت که. یه ظرف پلاستیکی برداشت. قرمز بود. رفت کم کم جلو. عین سگ می لرزید. وقتی 5 سالش بود اون وحید عوضی که تازه مستاجر هم بود همیشه با یه کرم چاق تو حیاط منتظرش بود. چقدر خوشحالم که یه بار موتور بهش زد و پاش شکست. چقدر خوشحالم که همیشه تو نون ببر کباب بیار انقدر کودن بود که من دستاشو کباب می کردم. چقدر خوشحالم که یه بار با توپ بسکتبال کوبیدم تو صورتش وقتی خونه مورچه هارو با همون توپ بمبارون می کرد. عوضی. عوضی. عوضی. کم کم رفت جلو. گوجه رو قل داد تو ظرف و تا اومد پرتش کنه تو سطل لیز خورد افتاد پایین. وای کرمه هنوز چسبیده بود. وای سخته. تمام بدنش یخ کرده بودن. می لرزید. یه چیزی یهو از تنش بالا رفت. جیغ. جییییییییغ. وای ربان گل گلی دامنش بود.  آشپزخونه پر سایه های هلالی کرم مانند می شد. احساس کرد داره چاق میشه. از روناش. یا از پشتش. شاید از جایی که نمی دید. حتما واسش این اتفاق می افتاد. آینه...آینه کو؟ شروع نکن. حالم بد میشه دروغ میگی. یعنی دستاتو نمی بینی. ول کن تو رو خدا. باورم نمی شه. آینه آینه کو؟ رنگش عین گل کلما شده بود. هرگز انقدر رنگش پریده نبود. داشت رنگ کرم می شد. نه نه من حالم خوبه. معلومه که یه کرم ضعیفه. ببین خوشگلی. خرت خرت سمت آشپزخونه. نه برو کتونی بپوش که گامات محکم بشن. پق پق برگشت سمت آشپزخونه. همون جا بود خدا رو شکر. اگه می رفت بدبخت بودی. این وقت شب باید از خونه می رفتی. 7 تا سیگار تو این فاصله کشیدی؟ بخور بخورشون. وای مهربون نباش باهاش مهربون نباش. عادت نداشت. عادت نداشت. ظرفو برداشت، تمام تنش می لرزیدن، یخ بود. چشماش می خاریدن. گوشاش. یهو تمام بدنش می خارید. گونه هاش به حدی می خاریدن که سر گیجه گرفت. اون وحید عوضیو می خواست بندازه تو سطل. ولی وای با اون سطل تا صبح تو خونه تنها چی کار می کرد؟ بین زمین و آسمون با کرمه در فاصله 5 سانتی دستش چی کار میکرد. ...وای اینا مال من نیستن. نه نه اینا عکسای من نیستن. تو آینه، با چشماش اصلا اینارو نمی دید. چاقوی قرمز کو...کو....؟ چرا همه چی قرمزه... آره آره من این چند وقته خیلی خوبم. کارد قرمز چقدر دارم من. تو سایزا و رنگای مختلف. چه خوبه که تو خونت اصلا قرمز نیست. همه چی سیاه و سفیده. نه مهربون نباش. بنداز اون ظرف پلاستیکی قرمز و بنداز اون کارد تیز بزرگ قرمزو. تو سینک یه کرم چاقه. انعکاسش دو تاش کرده، اونور رو کارد یه انعکاس دیگه. کدوماشونن؟ آینه...آینه...کو؟ من چی ام؟ لازانیاها تو سطل. فلفلا تو سطل. آروم. آروم. باخ بذار. 4 تا سیگار دیگه. باید یه کاری کنی... باز تمام مسئولیتا گردن منه؟ آره؟!!! من متنفرم leader  باشم. بسه. بسه. بسه. نه من حالم بهتر شده. پاشو. اگه غیب شه تا صبح فکر می کنی جاتون عوض میشه. قرار نیست تو همیشه آدم باشی و اون کرم. حتما یه روزی جاتون عوض میشه. ببین 3 حرکت: با چاقو در چاهو باز می کنی، شیر آبو با فشار و گوجه رو می گیری زیر آب... سکوت......سکوت..........سکوت........
حالم خوبه. کمی می لرزم. رنگ و روم پریده. خارش بدنم خوب شده. فقط چشمام همچنان. کمی ریشه موهاش می سوخت. مامانش امروز sunlight کرده بود. کمی خودتو دوست داشته باش. تو دوست  داشتنی هستی. بسه. از همه چی چندشم میشه. اون تو لوله ها مونده. داره رشد میکنه. نمی بینی؟ خودتو دوست داشته باش. نه ولم کن الان. باید یه جوری تو سکوت بگذره. فقط سکوت می تونه. فقط. باید بتونم. من حالم بهتر شده. باور کن. چقدر سردشه. تمام بدنش ورم کرده بودن. گل کلما و قارچا پچ پچ می کردن. از تو چاه صدای خر خر می اومد. عقربه ها مثه تانک هلش می دادن. حتی تخیلش هم چندشش می کرد. تخیل برخورد هوا با او. برخورد زمان با او. اجسادی که انگار پس از 1 سال و نیم باز از گور بر می خواستن. پرده هایی که باد دستمالی شان می کرد. فروغ فروغ فروغ چرا تو رو هم غنچه های لاغر کم خون دیوانه می کردن؟ امشبه رو باید یه جوری می خوابید. هر کاری بلدی کن. می دونی که در مورد اون یه راه حل کافی نیست. چند روش و شاید تمامی روش ها. چشام می خاره. چه خوبه که سالنت پرده نداره. تمام شهر پیداست. هیچی قرمز نداری. امنیت داری. امنیت. چیزی که اون هرگز نداشت. هرگز. با هر ثانیه بودنش سالها نبودن رو تو بغلش می ریخت. می رفت و وقتی می رفت، هیچی نبود هیچی. هیچی هیچی حتی امنیت دوست داشته شدن. دیشب یه نامه نوشت. تا وقتی اون طلوع کثافت چشاشو خاروند باز، می نوشت واسش. اون راحت می خوابید و من واسه بی خوابیش اشک می ریختم. نمی دونم. دوست داشتن مثل همه مفاهیم دیگه واسه آدما خیلی خنده داره. فقط یه چیزو مطمئن بود.  میشه به همین باور وصل شد و با کتونی رفت.

 

 

بازی اراده ها...............بازی ممنوعیت ها..........(میشل فوکو)

 

 

 

 

 

 

بازی ممنوعیت ها..........بازی اراده ها...............(میشل فوکو)

 

 

 

 

 

 

photos: Nin Goldin



پنجره خاموش

مردابی ست تخت

خواب تو را می بینم

مدام خوابم

پنجره بی تاب

گریه می کنم

خوابت را دیده ام

به سوی در می روی

پنجره لاغر می شود

من روی تخت

خواب هایم را لاک می زنم

چهار زانو

جلو و عقب می روم

آرامم

زیر پلکهایم خونخوار.

بو می گیرم

این تخت پر از لاشه است

پنجره آب می شود

بوی لجن می دهم

ناخن هایم می افتند

پوستم دهان باز می کند

در را باز می کنی

پنجره را میخ

سقف را پر از لاشخور

تخت را مسیح کرده ای

من مدام خوابم

خواب تو را می بینم

خواب می بینم دستهایت پنجره اند و بوی آفتاب گرفته است این تخت