I just feel agony has started...........CHEERS....







photo: Cafe1930



سرت را بر شانه ام بگذار

تا همین جا آنقدر هست که بگرییم

فکر کردن همان فرو رفتن است

همان ویرانیِ خواستنی

سرما را ببین...... دستهایمان سر آمد

میان ازدحام تو و خلوت استخوانی ام فرسنگها مرداب است

نه

سرت را تکان نده

می خواهم هق هقی گردیم برای سوگواری نعشت و انجماد جنازه ام





به حق کارای نکرده....اینم یه عکس باب دل سایت عکاسی ...بی خود نبود فلانی اینجا کار دیگه نمی کرد ....بینوا با اون امکاناتش سوژه دیگه ای نداشت


استغفرالله الان دوربینم میشکنه





silent sunday



photos in my photos belong to Don Mccullin, 1935- Present

above: twenty-four-year-old mother with child in a death camp


excuses for the bad lighting, bc of the fluorescent dominated the whole library





I am a professed atheist, until I find myself in serious circumstances. Then I quickly fall on my knees, in my mind if not literally,

and I say : Please GOD, save me from this.


Don Mccullin


دستهایم سکسکه می کنند

یا می گریند

یا واپسین تیک تاک ها را ارمغانند






چندان دخیل مبند که بخشکانی‌ام از شرم ِ ناتوانی‌ خویش:
درخت ِ معجزه نیستم
تنها یکی درخت‌ام
نوجی در آبکندی،
و جز این‌ام هنری نیست
که آشیان ِ تو باشم،
تخت‌ات و  
  تابوت‌ات.


یادگاریم و خاطره اکنون. ــ

دو پرنده
یادمان ِ پروازی
و گلویی خاموش
یادمان ِ آوازی.



احمد شاملو

۹ فروردین ۱۳۷۲




This photo belongs to a photographer whose name I'm totally unaware of. His shots get uploaded under the nickname of CAFE1930



بالاخره داره صبح میشه و شماها می رین سمت ۵شنبه شب. یک هفته شد.


what do you actually do in the most beautiful city of North America?


من حالم اینجا داره روز به روز بدتر میشه. سوژه های عکاسیمو از دست دادم. آره اینجا زیباست، میگن مثل رویاست. سر کوچه اقیانوس اطلسه و تا زیباترین پارک جهان، Stanley Park، پنج دقیقه راهه. من می ترسم. می ترسم. از جلوشون می خوام رد شم چشامو سفت می بندم......میگن ماهی نداره، اما می ترسم. من اینجا می ترسم. نه الهام...نه.... اون چیزی که واسه همه لذت بخشه، منو داره می خوره. الهام نمی دونم چرا سنگینی حرفای گروه الان داره انقدر اذیتم می کنه. انگار یهو از خواب پریدمو هیچکس نیست هیچ کس نیست. دستامو می کشم یه اطراف... احساس می کنم خواب بد دیدم، اما حس درستی نیست چون که شاید مدتها باشه که خواب ندیده باشم. آخرین بار خواب فروغو دیدم. لب پنجره اتاقم نشسته بود، من نگران بودم پرت شه پایین و اون دستاشو گرفته بود سمت ماه، مثل یه بچه خوشحال بود. الهام زیادی بودم؟


سارا دیشب تو آگهی تلویزیون یه پنگوئن نشون داد که کوله پشتی داشت و تو کویر می رفت.....می رفت و می رفت....تو longshot یه نقطه شد.


و من سارا انقدر دلم یهو واسه تو تنگ شد که آه ارام بود و نازک و رونده.... دیدمت....زیبا بودی

ناشکرم؟ ناشکری به اینه که یه عالمه آب ببینی و بگی به به آبشار؟ یه عالمه درخت ببینی و بگی به به جنگل و سبزی و طراوت و شادی....نه نمی تونم ... امیرحسین نمی تونم .... حالا تو بگو خاک بر سرت همینه که این همه مشکل داری. اگه عیده همه ماچت می کنن میگن عیدت مبارک، عین احمقا بر بر نگاشون نکن، می میری بگی عید شما هم مبارک؟

آره می میرم. نمی تون دروغ بگم. ولم کن.

الهام دلم واست تنگ شده. 5 روزه e-mail ندادی. زندگی می گذره و من زیادی بودم. خودم می دونم.

نگران نشو. هنوز همانقدر ظاهرم خوبه. هنوز می تونین بگین برو بابا کسی مثل تو که انقدر خوب بگرده چطور می تونه افسرده باشه. یعنی با این دو تا حرفای گروه اصلا که کنار نمی یام هیچ، هی هم روز به روز بیشتر می خورتم. اگه من آدم خوشحالی نیستم حالا نمی گم افسرده ام، باید بو بد بدم و لباسام داغون باشه؟ نه نمی فهمم. اصلا چرا من کم کم دارم بیشتر نمی فهمم؟ درکی از هیچی ندارم. همه جمع میشن دور یه درخت و عکس می گیرن و می پرسن تو واقعا عکاسی؟

رهی هنوز می خوای کله منو بکنی- هنوز حرصت در میاد از دستم؟ بابا دلم واسه فحشای بدت تنگ شده.............. به خدا من بی ارزش نمی کنم چیزیو- قضیه اینه که بی ارزشن

من فکر می کنم کوچه را باد می برد و من دستمال مچاله ای هستم که تمیز  مرده است...............




 

بگو زمان را نخواهم...

 

  

 

 

بی شک از درد من است که پرنده ای اینجا نیست

کودکی نمی دود

و درختها بغضند

بی شک از من است این سکوت های بی شکل

اشک های بی فرم

و نگاه های کورم...

آرام، قدر کافی اینجا تنگ هست

بی شک در خاموشی تن، اسارت بی تلفظ و نماد پروازمان قفل است 

چهره ی من نام یک زن است

از هر طرف بتابی، نمی بینم

اگر خاموش گردی نمی بینم

اگر فریاد، نمی بینم

بگو پوستم ندرد، شانه هایم خیره به دیوار، تو را نخواهند

بگو آب گردم تا صبح شود

و آغوش شاخه های آن پشت را پنجره گاز گاز کند

بگو زمان را نخواهم...

ای مرا سپرده به تبعید دستهایت

ای مرا چسبانده به انهدام

من نمی گریم

شاید دگر نخواهی مرا به کاستن

به تسلیم و هق هقِِ خواستن

مرا به یاد آر که طوفان برم گام نهاده است

که بوسه هایم بر صورت خشکت ابدیت ترس است. 

 

  

 

تقدیم به تو که زبان زرتشت می دانی و می نویسی...

 

شب را با روز اشتباه می گرفتی 

دیوار با زمین 

از نبض هایت که می گذشتی 

کسی ترک می خورد 

دست تکان می داد 

خیره می ماند ..... تا بروی 

 

  

این شهر من است
ادای سکوت بلد است و سرسام گرفته است
من این شهر را دوست ندارم
از قصه هایش بیزارم
از دستهایش خسته و تنم از آه های یخش درد می کند
 

 

خانه ما پر از ابر است
کسی به رویش نمی آورد
دامن مادرم سیاه است
و خواهرم سرسری سنجاقی به سر زده است
پدرم اباما را پی گیری می کند و به تمامی بی خبر است
خانه ما پر از تنهایی ست
اتاقم به سکوت چشم می چرخاند
آینه ها از هم فرار می کنند
و دیوار آب قند درست می کند
عروسک هایم دست هم را گرفته اند
یکی ها می کند
یکی ناز می کند
یکی بیصدا می گرید
و من بزرگ شده ام
سعی می کنم قوز نکنم
لباس های گل گلی نپوشم
و هنگام شام چهار زانو نشینم. 


عروسکها ساکت!
بگذارید باورشان شود
خواسته هایتان را مبادا!
همه چنگال دارند
لب بندید!
همه پر از دندانند. 


دلم می خواست در می زدم
تو پشت در می بودی و باز نمی کردی
صدای نفس هایت می آمد و نمی خواستی مرا ببینی
مادرم، کاش کمی نامهربان بودی!
دلم می خواست تلفن زنگ می خورد و صدایت نمی امد که با افتخار صحبت می کنی
پدرم، کاش کمی از این کم بودی!
خواهرم همین کافیست:  

رقص سایه ها و کبودی زنبق ها و نامیرایی لبخند! 


بنشین در این دم حرف بزنیم
بگذار بگویم تاش های سیاهت را من کشیدم
آن دست که به خود زنجیرش کردی
از نای قلموی من نفس می گیرد
و این غرور با چروک های گردن من رو به رشد است
می فهمم مترسک بودنت بی چاره است. 

من این شهر را دوست ندارم
حتی نمی توانم شعری بنویسم
در شکمم شمع روشن می کنم
و بی انکه بفهمم پلک می زنم
چون پوسته ای خشکم، لگدی از باورم رد می شود
و فکر می کنم که جهان مرتب ساکت می شود
یک به یک فراموش می کنم
و خواب هایم یک به یک کوتاهتر می شوند
و تو حتی گوش نمی کنی. 


من این شهر را بیزارم
خواب گنگم را از تو دارم
سنگینی هر پلک را از تو دارم
ملال دستهایم از توست
تیرگی پرده هایم نیز. 

من بزرگ شده ام
مرتب عروسک ها را دعوا می کنم
گوشزد می کنم پاهایشان را جمع کنند
و وقتی اتل متل بازی می کنند، من می روم
شاید باید همین گونه می شد تا می مردی 

من این شهر را دوست دارم:  

پل هایش بیداد پرتاب است و از شانه هایش صدای هق هق می آید.