Apr. 22, 13




یه دختر بچه بودم با بابام روی یه تپه ای زندگی می کردیم. آفتاب بود همش . شب نمی شد. ما از جنازه ها نگهداری می کردیم. به ردیف و اکثرا مرد خوابیده بودن. ملافه روی صورتشون بود و گاهی باد میزد و اونا با گردن های کج شون به راست و چپ لمیده بودن و هنوز باد موهاشونو تکون میداد. چهره چندتاشون کاملا یادمه. مدام حدس می زدم اینا چه جوری مردن. یکی یکی همه رو چک می کردم.

بابایی که داشتم خیلی مهربون بود. به طرز غیرعادی دوستم داشت. با هم جنازه ها رو می شستیم و طناب می بستیم بعد می بردیم تو دشت و می ذاشتیم خشک شن.

یه حسی که یادمه این بود که خیلی شاد بودم. نیاز به چیزی نداشتم. تو دشت بازی می کردم. از رو جنازه ها می پریدم و تماشا می کردم. خیلی بودن. تمام اون خونه و حیاط رو پر کرده بودن. تفریحم یه دریچه بود که می رفت زیر زمین. و روش نوشته بود: در باز نشود. من می نشستم . به دریچه خیره می شدم. حتی سعی نمی کردم بازش کنم. ساعت ها می موندم. هر روز کارم این بود تا بابام میومد و من رو دست بلند می کرد و می برد.

جنازه ها هی زیادتر می شدن. ما خیلی کار می کردیم. عصرا از خستگی از درخت بالا می رفتم. رو شاخه می نشستم و پاهامو تو هوا می رقصوندم. موهام تو فضا پر پر می زد. پروانه ها دورم پرواز می کردن. جنازه ها خوشحال بودن. آفتاب بود و باد. دشت دیگه گندم زاد نبود. پر از ملافه بود. 



زیباترین خوابی بود که تا حالا دیده بودم.