بابا

  

 

 

 

 

 

بابا بازگشتی؟ 

بابا می خوام خیلی اینو بگم بلکه کمی معنا پیدا کنه...... و دست از این ترس برداری

 

 

کوچولو کوچولو

خب چند ساعت دیگه میره. چند ساعت دیگه این هیاهو میشه قفلای کوچولو کوچولو رو مژه ها. فقط چند تا انگشت مونده. به چوب خطای یه زندانی که اضافه میشه ساعت رفتن هم میرسه....

خیابان

برخی زندگی می کنند تا فریادی نباشد
برخی جز فریاد مفری ندارند تا زندگی کنند
گاه ساکت میشوم تا موریانه های عاصی از تنم بیرون روند
دستهایم به ارامی بغلطند و صبر می کنم تا افتاب ماه شود
بلکه ماه کمی بگرید
و گاه می ایستم با دستهایی فراخ
و مادر فریاد میزند که فریاد نزنم
خواهرم جیغ می زند که جیغ نزنم
گاه از زمین رد نمی شوم و آسمان برای نابودیم برنامه ریزی می کند
همه با هم سرفه می کنیم و گیس هایمان انقدر درد دارد که تو بنشینی و سرت را انقدر بکشی تا از صورتم رگها به بیرون پرتاب شوند
پدرم خانه نیست
نفسهایم انقدر بلند میشوند تا دست به دامن حیاط گردند و چیزهایی را بطلبند که همه میدانیم در باغچه خشک شده اند
ساعت را گاه می چسبم
عکسهای خانوادگی را می چسبم
دستهای مادرم را تا بیشتر پیر نشوند
و انقدر درد می خورم تا کسی فریاد بزند در خیابان عده ای آرام گرفته اند
ما خیابان را با خون چراغانی می کنیم
ما خیابان را با باتوم می شناسیم
ما درکی از خیابان های ساکت نداریم
ما از دیدن سطل های نسوخته وحشت می کنیم
ما ترس هایمان را با اسم کوچک و اسم فامیل معرفی می کنیم
ما اجازه خواب نداریم
پدر؟
به عادت عادتم ندادی
گفتی از سرت که حشرات رشد کردند
کمی موسیقی
کاغذ و کتاب و رهایی
پدرم خانه نیست
و من از سایه ها می ترسم
از تک درخت حیاط که مونس کوچکی بود
دلگیرم
خشک شد و فکر نکرد با این تنهایی چگونه میشود کنار آمد

برخی راه می روند تا نباشند
برخی قهقهه می زنند تا نباشند
برخی کتک می زنند
تحقیر می کنند
صلوات می فرستند تا نباشند
ما در خیابانها به فریاد
ما در خیابانها به باتوم وابسته ایم تا بازبایستیم
تا خون باشد که بیاندیشیم

تیربارانِ باران
تیرباران ابر
تیرباران برگی که تنها یادآور پرواز بود
نحیف بود و من فکر می کنم به خیابان نرسیده خواهد مرد


دیشب خوابت را دیدم......در عسل گیر کرده بودیم........ 

 

 

suns