باز خواب او را دیده است








آواز که می خوانم
آتشی در آتش می پیچد
و مادرم پشت در می نشیند و با صدای بلند گریه می کند
و در صدای لرزانش مدام می گوید:
_ باز خواب او را دیده است

باز خواب او را دیده است.





شهرام شیدایی












شیر







پلک زدم و  چند دسته سبزی که مادرم روی میز گذاشته بود چقدر زیبا به نظر می رسیدند. پوسته ی نرم رویم  را به سمتی لیز دادم و نشستم. خانه خالی بود. اثاثیه را برده بودند. عکس ها دیگر به دیوار نبود و شمعدانی ها و لاله های عباسی گوشه ای دور هم جمع شده بودند. پرده های سفت خاکستری هنوز وصل بودند و رایحه سبزی دورم بال بال می زد. از اینکه آفتاب نیست. سبزی و تاریخ دورم حلقه زده بودند خوشحال بودم. باز دراز کشیدم. پوسته را رویم کشیدم. سبک بودم و آنقدر خوب که چیزی دلم نمی خواست. نه دلم برای چیزی ضعف می رفت نه از موهای آویزان از همه جا متنفر. پلک هایم را بستم و به صدای ریختن سینه و دستی که از گلو به پایین هجوم می آورد تا نفس را بگیرد- بالا بیاورد با لبخند نگاه می کردم. آرشه هوا می رفت برمی گشت. می کشید. پس می گرفت. آرامم می کرد. چقدر همه چیز ساده بود و بوی ریحان می داد. در باز شد. دستی بزرگ به درون خزید. گوشی معاینه را به زور به تو هل داد. به در و دیوار آنقدر خودش را مالید تا مرا پیدا کرد. انگشت ها کورمال کورمال روی تنم پلکیدند. بعد بلوزم را بالا زدند و آهن سرد را به این سینه و آن یکی سر دادند. پادشاه عباسی خیره به من نگاه می کرد و آهن را هی فشار می داد. دست راه رفته را به بیرون کشید و بعد کاغذی پرت شد و بعد هم خودش با خودکاری داخل شد. ارتعاشات کوچک تخت را سبک تر می کردند. می خواستم بخوابم. شیر بالا می آمد. ساعت حضور پرتی بود که حتی یادش یادم نمی آمد. دست چیزی نوشت. رفت بیرون. باز آمد. با مهر کوبید روی نوشته و سر آخر هم با ته خودکار ۳ بار به سینه هایم سیخونک زد و بعد چون مورچه خواری دماغش را تند تند یه چپ راست بالا پایین تکان داد و رفت. در بسته شد. هوا باز به نوا برخاست. و من سرخوش چشمهایم را بستم و داغی مرواریدهای سنگین صورت و گردنم را خیس کرد. چقدر خالی بودن می چسبد. کندی به هیبت مردی که از پشت در آغوشم گرفته و صدای نفس کشیدنش نمی آید زیباست. از دیوار سوراخ ها باد می کنند و رشد می کنند. چون گوشواره می چسبند و رقص کماکان و موسیقی کماکان. پنجره باز می شود. دست زنی با لاک سیاه تو می ریزد و گردنم را می چسبد. از در دستی آغشته به رگ های ضخیم همراه انگشتری با سنگ سیاه و سوزن به دست بالای دماغم را می بندد. دست اولی سوزن در گلویم فرو می رود و مایعی تلخ و غلیظ چون مرداب بین سینه و گلو کیپ می شود. انگشت ها جیغ می زنند. به ترتیب و تند عقب عقب می روند. کمی بالاتر از سینه برآمدگی ای اندازه کیوی بیرون می زند که نفس می کشد و هی درازتر می شود. بوی کنده چوب ها از دور می آید و سایه ی سگ های اطرافش تا روی تخت می افتد. موهایش ناگهان تو می ریزد. او باز آمده است. آن موهای بلند و عاصی. به هر گوشه سری می کشند. زیر متکا. زیر تخت. زیر پتو. زیر من جا خوش کرده- سیگاری روشن می کند. دود و بوی سبزی. چقدر حالم خوب است. شازده عباسی اخمهایش را در هم می کشد. موها سفت بغلم می کنند. مرداب پهن تر و پرزهای کیوی سیخ تر می شوند. پلک ها باز روی هم می غلطتند. مرا بگو که گویی هنوز دلم تنگ بوده است. موها و دود چون پیچک از لای دندان ها شروع می کنند و هی می پیچند. چیزی شبیه عقرب لای پرده موج می خورد و گاه گوشه پرده کنار می رود و چیزی لاله ها را ها می کند. عزیزان من دور گلو می پیچند. می ریزند روی تنم و سرودی رو به بالا با نغمه پیچک ها یکصدا می خوانند: این سال ها را بگو که از موهایت دور بوده ام. آنها هیجان زده اند. سریع تر می لولند و گاه جهش های بلند برمی دارند. بندهای براق سیاه سفت و سفت تر می پیچند. من بی حسی م. خوابم می آید. دور ا دور آتش همه پابکوبی می کنند. او را کت بسته روی دست می برند. مرا بگو دلم تنگ بوده است که کنارش بخزم و به سایه آرام کفشدوزک ها از زیر ملافه نگاه کنم. و او بغلم کند و تجویز کند باز بوی تن سوخته ای را می دهم که در مرداب پرتش کرده اند.




- زهرا درویشیان
۱۵ مارچ ۱۳ 





 

this point


bazgashtam. in khandedar nist


pahayat ra deraz kon, mikhaham bekhabam





بگذار زمان بگذرد

مکان بگذرد

همه را در روشنایی پگاه دیده ام:

آخرین نرگس را بر میز تو

دود آبی کم رنگ را از سیگار تو

و استخر آرام و بی التهاب را

در آیینه اتاق تو

که می خواهد تصویری از من نشان دهد . . .

تو نمی توانی کمکم کنی ...




- آنا آخماتوا

احمد پوری












آن آهنی



همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند. نشناسد.

- از نامه های فروغ به گلستان






- مجتبی حق جو


دلم برای اتاقم بیش از همه چیز تنگ است. بیش از همه چیز ...







به یک اتاق محتاجم
به خیرگی عکس ها از همه جا
به پلاسی کتاب ها همه جا
به رنگ ها
همه جا
به استخوان هایم محتاجم
که دور تا دور بچینمشان
لی لی بازی کنم
تا پودر شوند
 پرواز کنند.








. . .. . .

there is an opera, Orpheo, it starts with Euricye' death, then orpheus shouts out three times: beacause he cant sing then, beacause it hurts him so much! you are in the opposite situation! - she said

جنوب


در این شهر آرامم. ناگهان مهربان و ناگهان قابل لمس. در این شهر دستگیر شده ام. بی احترامی دیده ام. تهمت خورده ام. در این شهر بلند بلند دروغ گفته ام و یاد گرفته ام نیش ام را آرام و زهرآگین تا ته استخوان فرو کنمو صدایم را سکسی کنم و آرام بگویم بی گناهم. این شهر را دوست دارم. مرا لخت کرده اند. جاسوسم خوانده اند و فاحشگی به ریشم بسته اند. آسانسورهایش را دوست دارم. در آنها ترسیده ام. از ترس گریه کرده ام. برای از دست ندادن هستیا همه چیزم را گرو دادم. خودم را در آینه دیدم. اینجا چشمانم را صدایم را فروخته ام.

اینجا آرامم. ساعت ها کتاب می خوانم. حتی نور مهتابی را می پذیرم و دردسرتان ندهم. .. در این شهر با من مثل خودم- هیولاهایم- اعصارم رفتار می شود. لخت و عور چیزی برای پنهان کردنم ندارم. آری دوستت دارم ای وسیع ساکت که بوی گوگردت آزارم نمی دهد که گودال های راه به راهت تسکینی قبرگون است و وقاحت گِل ات را می خواهم که لیس زدنم.