the narration of a short movie I am currently working on










بدبخت بعد یه سربالایی سخت رسید به یه چشمه. یه چشمه سبز با یه عالمه لجن سبزتر. صورتشو کرد تو آبو بوی آبو کشید تو تنش. صدای نسیم گنگی فضا رو پر کرده بود. خیلی یادش نبود از کجا اومده. رمقی باهاش نبود. با چشماش نگاه کرد به یه جای دوری که نمی دونست چیه. سرشو بالا کرد و فکر کرد که اینه پس. دمشو دور کمرش پیچید و اروم اروم پشتشو کرد به من همون جا گرد شد و خوابید.

-       اینا رو تو اخبار دیدم  خیلی یادم نمی یاد کجا بودم. سرم درد می کرد.

بعدِ یه سربالایی تند رسید به یه چشمه. هر چی تو جیبش بود رو ریخت تو چمدونش و لخ لخ کنان رفت سمت اب. صورتشو شست و کفشاشو دراورد. یادش بود که چند سالشه و یادش بود چی تو چمدونشه. خیلی دیر شده بود. باید از یه جایی شروع می کرد باز. هوا رو خیلی درک نداشت. چمدون سیاه کهنه شو گذاشت زیر سرشو خوابید. طرفای ظهر بیدار شد.

-       اینو تو یه lounge که نشسته بودم دیدم. خیلی یادم نیست ساعت چند بود اما. بوی French fries & wings حالمو به هم میزد.

یه سربالایی پر از سنگلاخو سلونه سلونه اومد بالا. از اون روزایی بود که هر چی تایپ میکرد برعکس میشد و اونم خوابش می گرفت. به چشمه قرمز که رسید لپ تاپشو دراورد و چند جا رو تند تند چک کرد. خواست جواب یکی دو نفرو بده اول از دوستش Kathy شروع کرد 5 خط نوشت و send کرد. بعد دید که همه چیو برعکس زده. به جای hey زده بود  bye و به جای  im missing you زده بود  Im hating you. لپتاپشو بستو دستاشو کرد تو اب قرمز چشمه و تند تند رو لباش کشید و پا شد رفت وسط چشمه واستاد. به اطرافش نگاه کرد و بعد دوباره رفت لپ تاپو برداشت تو اب قرمز خیسش کرد.

-       اینو تو library بودم دیدم. وقتی چند تا homeless داشتن online کارتون تام و جری می دیدن و من داشتم نگاشون می کردم. یادم نیست مرد بودن یا زن یا زن و مرد

جنی کوله شو صاف کرد رو شونه هاشو کم کم به بالای تپه رسید. هوا کمی سرد بود. جنی کوله رو پر از سنگ کرده بود. اینو وقتی فهمید که دیگه نصف راهو اومده بود و نفهمیده بود که چی به این سنگینی رو داره حمل میکنه. دیگه هم وقتی فهمید چیه بهش عادت کرده بود. رفت سمت چشمه و سنگارو از تو کوله ش یکی یکی شروع کرد به دراوردن. هی رو هم ساخت و ساخت. یه خونه ساخت.

-       اینو وقتی داشتم تو خیابون می رفتم رو screen تبلیغاتی سر Robson & Helmcken دیدم. عادت کرده بودم واستم تماشا کنم تبلیغاتو. مخصوصا از این یکی خیلی خوشم اومد. جنی عادت کرده بود به عادتها و مخمصه ها. از جنی خوشم نمی یاد.    

لباساش پاره بودن. پاها خونی. بازوش خونی. گونه ی چپ خونی. یه کم پای راستش لنگ می زد. همونی که خون  بیشتر ازش بیرون می یومد. رسید به چشمه. اشک هاش یهو ریخت تو دستاش. ظهر میشد کم کم  و اون از ظهر متنفر بود. دستشو کرد تو جیبشو اشکا رو خشک کرد. از تو جیب راستش یه فلوت دراورد و شروع کرد به زدن. خون پاهاش دریاچه رو سبز کرد.

-       اینو تو break دیدم. وقتی اومدم تو محوطه نشستم و یادمه سرمارو خوب می فهمیدم اون روز. ژاکتمو دورم پیچیدم و یه سیگار روشن کردم.  این فیلم رو تو موبایلم دیدم و فکر کردم که اون مرد قابلیت اینو داشت که من عاشقش بشم. سیگارم تموم شد. باید برگردم سر کار.

قدمایی که برمیداشتو یادش میرفت قدم بعدی چیه. اصلا نمی دونست قدم چیه. پاشو می گرفت بالا که ببینه این دیگه چیه. اما نمی فهمید. میذاشت پایین اون تیکه گوشتو پوست بعدیو که اون یکی پاش باشه و میاورد بالا و نگاه می کرد و همین طور می رفت جلو. بدون اینکه بدونه راه رفتن چیه. همین طوری به لب چشمه رسید. نمی فهمید چشمه چیه. واستاد و نگاه کرد. هیچی نبود تو وجودش. نمی فهمید. ناگهان بخار شد.

-       اینو تو اتاق انتظار دندون پزشکی که بودم دیدم. یادمه اون روز زیاد می لرزیدم. پاهامو سفت گرفته بودم که یهو تو فضا منفجر نشن. اون روز نه حتی نترسیده بودم بلکه به شکل دلچسبی امید داشتم.

پوست صورتشو کشید. پیر شده بود. زئوس با شیپوری که همراش بود و یه چاقو کل تپه رو پرواز کرد و اومد لب چشمه فرود اومد.

 به دوردست نگاه کرد. موهای ضخیم و زبر و پرپشتش تو طوفان تکون نمی خوردن. زئوس بزرگ چاقو رو کرد تو گردنش. دورتادور چرخوندش و تیکه استخونی که مونده بود و با جلو عقب کردن چاقو جداش کرد. کله افتاد لب چشمه. چشمه بی رنگ شد. زئوس در شیپور دمید.

-       اینو تو مراسم تدفین دیدم. همه ی خدایان اون روز بودن. افتاب آن روز سیاه بود و من ریملای ریخته ام از زیر لبه ی کلاه بزرگ معلوم نبود. خبرگزاری اون روز اعلام کرد هیچ کس نمی گریست.

 

today the mailman brought a letter for the dead man







سنگ پرت کنی به صورتت می خورد

از خواب بپری به صورتت می خورد

تند تند راه بروی به صورتت می خورد

خودت را یواش یواش قایم کنی به صورتت می خورد

عکسهایت به صورتت می خورند

سیم برق به صورتت می خورد

ماشین

پرنده

مرگ

زندانبان

روزنامه

گیوتین

روز به صورتت می چسبد 

و صورتت را می خورد!











































دیوار خود را قایم کرده بود

مرد همسایه به دروغ های زنش گوش میداد

و اطلسی آن کودک می پلاسید

دیوانه وار دیوار می بیند

بوی سکوت و قهوه اش در سیاهی کوچه بخار میشود

من خامِ یک مرگ ساده ام

انباشته از دست های دیوار

وقتی فریاد می زند: 

این درد می شکفد

این تازیانه به اندازه نمی سوزاند

خواب دیوار را می بینم

از دریچه ها بوی غذا می اید

شنبه شب است

دیوار به اشفتگی عادت دارد

به دروغهای زنِ مرد همسایه گوش می دهد

به پیازهای داغ

سیفون و قژقژ آینه ای که تمیز میشود

دیوار درد می کشد

دست از سرم برنمی دارد!







Welcome to mystery

















نمی دونم..... کلا به نظر ادم بدونی میام. اما به این وبلاگ که می رسم نمی دونم نمی دونمم شروع میشه. آره تو Save on Foods رفته بودم که آبمیوه و نون و کاهو بخرم که یهو آهنگ این شعر پخش شد. وای دوسش داشتم پارسال. بعد یهو تو سرم پتک شد. اون چیزایی رو که میخواستمو خریدم اما نه به شکل طبیعی.......




Imagine a place you can always escape to
An island off the coast of nowhere
A new destination of your own creation
Just waiting till you choose to go there

Blue treats of and velvet skies
Blue ready to blow your mind
Oooo
This is a place where your mind can escape
All the problems today and go far, far away
This is a time with no history
Welcome to mystery

Imagine a city where everything's pretty
And you sir, you rule the kingdom
You call the shots you can do what you want to
Oh just imagine the freedom

Blue treats of and velvet skies
Blue ready to blow your mind
Oooo
This is a place where your mind can escape
All the problems today and go far, far away
This is a time with no history
Welcome to mystery

Blue treats of and velvet skies
Blue ready to blow your mind
Oooo

Imagine a room where the flowers they bloom
Through the cracks in the floor and the ceiling
Just you and the missus and roses and kisses
My, what a wonderful feeling

Oooo
This is a place where your mind can escape
All the problems today and go far, far away
This is a time with no history
Welcome to mystery



Plain White T's

 

Welcome To Mystery lyrics






Certified Copy
















I woke up, a few usual nightmares, turned around, the walls were shocked, the windows, it was pissing the rain outside & I was in bed, the dark room, the dark tic tocs and I had to get out, I had to go. It took me a while to come out of the bed, check the ticket for 10:00, having a coffee, 2 cigarettes in a row. It has to be a different day, Im gonna watch the latest movie of Abbas Kiarostami. I had a hard time finding the ticket, finally found one online for over extra $5.00. I guess it's worth it. The usual shit of headache started swirling in my head. No one is blamed for that. Just another morning. I dressed up cutely, wore the floral blue top you bought for me, my ice blue torn jeans, a white shirt on top, a white woolen hat, green shoes, a black bag, big green sunglasses which got soaked in the rain and a navy jacket. It was Kiarostami's day. I bought a coffee, smoked two cigarettes on my way there. I waited in 2 wrong lines to get in. Stupid me, I had forgotten I had a ticket. I was watching people, so damn bloody crowded. Lets say the busiest show I had ever seen at VIFF. It was raining cats  & dogs & people were standing in lines to hopefully get tickets. Im proud of Kiarostami, there were a couple of Iranians, but the majority of the folks were foreigners, Im proud of him again. He is our most recognizable director. Finally the show, the craziest show ever. The biggest screening room of the Granville Empire's salon was packed, Holy Smokes!

It wasnt a movie at all, it was the presentation of paintings, amazing photos, poetry, philosophy & in sum, LIFE. I was in ecstasy by the beauty of shots, devilish lighting, breath-taking locations, Kiarostami's smart sense of humor. I was admiring his wisdom, knowledge of the frame & the color. When it was over, I just came to this conclusion that "Certified Copy" is the best work of his, tremendously marvelous. Although Juliet Binoche's acting was one of  the main points that made this movie outstanding, I'm quite certain that any actress he would have picked, could pull that role off perfectly. He is the master of deepening into the  characters & take the emotions out & play with them.

That was it, I knew its gonna be a different day, when you have a perfect morning, have you ever noticed that how you feel hollow for the rest of the day. it seems you had the amazement of the day & now the reality of its monotony is inside you, crawling into your body & soul. Im gonna watch a very sad persian movie at 7, called "White Meadows". Im assuming its gonna depress me more, just one of those striking movies about women's oppression, culture cruelty & aggressiveness.



I feel so lonely, there isnt anyone out there to call them & ask for a company for a movie. There s no one. Its raining like nuts & im lying down in bed, the silence is eating me & dont even want Bach to come in & take me out of this gloomy afternoon. By the way, watch this masterpiece of Kiarostami, this monster of Cinema's post-modernism.



sar dard




sar dard.............. to e bi alaj................. 


bejaie kif az emruz dare khane ra ba khod mibaram va an ra be ruie_ hichkas baz nakhaham kar_ 



مکاشفه

 

 

 

 

به اندازه کافی خودش مرگ بود. از پشت با بیل زد وسط کمرشو یه توده گوشت و روده وخون کشدار کشید بیرون. یه نگاهی به توی بیل انداخت و انگار که راضی نشده باشه نچ نچی کرد و بیلو انداخت اونور و با ته کفشش روی روده ها مالید و با انگشت اشاره ی راستش ته کفششو انگشت کشید و لیسید و سوت زنون رفت سمت جاده. از پشت یه تیکه اش خالی بود. یه نگاهی به من انداخت و روی زانو زانو زد. بعد تالاپ مثل یه ساختمونی که هی می کوبیش هی می کوبیش اما یهو همه چی با هم میفته افتاد. یه زنبور از دور مست و پاتیل رسید روی باسنش نشست و از توی گوشت مکید. سرشو بالا کرد و با یه لذت بی وصف فریاد کشید. زنبورا اومدن و در عرض یه ربع نیم تنه بالا رو خوردن. از اون فقط دو تا پا مونده بود و یه سطح زرشکی-قرمزِ خیس با لایه های تو در توی کشدار. درون نهنگ رو تو پینوکیو یادته؟ به اندازه کافی بس بود. قهوه سرد شده بود دیگه. گذاشتم تو مایکرو. دینگ؟ دینگ؟ چرا دینگ دینگ نمی کنه. برق کو؟ اه این که سیمش به برق نمی رسه. پس چرا اینتو گذاشتتش؟ مرتیکه... مایکرو رو کشیدم بیرون که یهو از شلوارم چکه چکه خیسی چکید. خون بود که می ریخت از نیم تنه پایینم به پایین. وااااای قهوه رو هنوز از تو مایکرو نذاشتم بیرونو این غولو دارم رو وزنم می کشم سمت پریز..... what the fuck?  بشور. بساب. مگه خون میره؟ مگه خون از لباس سپید میره؟ وای کابینت خیس نشه. دیشب کلی دادِ سخن سر داد که مبادا! که مبادا! به این دلیل و اون دلیل و من هرگز به دلیلاش گوش نمی دم. یه سری دلیلِ تخمی مثل ادما واسه زندگی کردن داره. اما جالبه که حساب می برم. بدو بدو. چرا تمومی نداره این خونا. 3 تا حوله و یه بسته دستمال تموم شد. زنبورا دور و برم حالی به حالی میشدن. بوی خون بوی خوبیه میگن. یه چای کوفتی. حوصله قهوه دیگه ندارم.گور باباش. یه تل بر می دارم موهامو ببره عقب. کلافه شدم. از تو چوب لباسی که کش رو می کشم بیرون گیر کرده. اه اه. لامسب. بیا بیرون. سیگار دستمو می سوزونه. Shit  همون جای قبلی بکنمش راحت شم. نباشه بهتره. کش گیر کرده لای 7-8 تا گردنبند و 9 تا تل دیگه و در نمیاد. می کشم و می کشم. یهو گردنبند عقیق آبی و مروارید 100 تا تیکه میشه و تلق تلق دیرینگ دیرینگ تولوب تولوب رو سرامیک شروع می کنن به سر خوردن و رفتن. قایم موشک بازی زنبورا و مرواریدا و رد خون رو آبی عقیق شروع میشه. لباسم پر از قیر میشه. تو سکوت خیره میشم به بازیشون. صورتم شروع می کنه به سوختن. از تو مغزم سر درد ترومپت می زنه و آتیش تو صورتم غل غل میکنه. نخ گردنبندو از رو زمین بر میدارم. می کشم روی صورت زخمیم. رو هر جا که می کشم خون ریز ریز می زنه بیرون. دیرینگ دیرینگ می جهن سمت هوا. هوا خون دوست داره. صورتم داره اتیش می گیره. کرم کو؟ مامان طلا کرم سوختگی داده. کرم می زنم رو خونا و صورتم یه تیکه تاول زده و چند جا از شدت سوختگی سفید شده. باید برم سر کار. حالا چی کار کنم. همون جا می شینم. سر درد سرمو ناز میکنه. زنبورا دورم حلقه می زنن و ارگی راه میندازن. بوی گند خون درمیاد. یکی یکی زنبورا نزدیک میشن. از مغزم شروع می کنن به لیسیدن. سر درد یه tour guide خوبه. بهشون میگه از کجا شروع کنن بهتره و تاثیرگذارتر. من تا جایی که دستم برسه مرواریدارو جمع می کنم. صورتم می سوزه و مغزم کم کم میره سمت لمس شدن. اون دسته از زنبورا که طاقتشون کم تره به ارگاسم میرسن. بی حس نگاشون می کنم. ته کفشم اون ور افتاده. یه تیکه روده قلفتی بهش چسبیده. دستتو می گیرم بالای اون درختو نشونت میدم. یه آشیونه کلاغه که خودش نیست. سیاهی پراش سایه انداخته رو تنه درخت. تو میگی که خیلی اتفاق جذابی نیست و هنوز معتقدی من عکاس خوبی نمیشم. ماشین لباسشویی به اوج رسیده. پنگ پنگ می کوبه. زنبورا دارن نیم تنه بالا رو تموم می کنن. روی شکمم، روی لایه های کشدار خیسش عقیقای ابی میذارم. تو همیشه میگی سمین یه چیزی همیشه داره که خودشو تزیین کنه. وای چه سر و سینه خوشگلی داری تو. دو تا پا افتاده جلوی اینه. ته کفشام مغز چسبیده.