فقط ۲ آواز

۲ آواز برای پرنده ام بده
لال است و مدام نقاشی می کشد 


۲ بال برای پرنده ام بده
فلج است،
مالامال از میله
ظرف آبش را سفت چسبیده است. 

  


love u all badly :)

 

 

 

 

 

روز آخرم رحم نکردیناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  

 

الان میگین این دم رفتنم دست از  بر نمی داره  

 

انقدر خوبین که نوش جونم  

 

بچه ها love you all badlyyyyyyyyy 

 

 missing you all around  

 

کمی آرام شده ام

کلاغ ها غار غار می کنند
من پشت پنجره ام
دیوار زوزه می کشد
آسمان شرمش است ببارد
من کمی آرام شده ام


تنم پر از کلاغ
دستهایم غار غار
من تنم سیاه
دلم آوازی قرمز می خواهد
آرام می شکافم 
سینه ام غار غار
و صدایی مرتب می گوید: مرگ را به خاطر آور

 


پنجره را باز می کنم
سایه ها پنهان می شوند
شاخه ای بال بال زنان می آید
من یادآوری می کنم: دوست نمی دارم
و لورکا می گوید: چقدر بی شباهتی تو به من- ای شهوت شراره افکن بر کمر
رعد و برق نمی زند
چیزی تغییر نمی کند
صدایی زمزمه می کند منتظر خواهد ماند
و من هنوز پاهایم پیر نیست
دستهایم از شهوتِ پاره کردن جوانند
و گیسوانم آنقدر زیادند که طناب.... طناب گردند

 


بوی کلاغ می دهم
دستها منقارند
می خواهند- می خواهند
از دوردستها پارس می کنند
سرفه ام بند نمی آید
و کسی گفت: مرده ای، خواب سگ خوب نیست

 


همسایه امروز مرد
مرتب خودم را قورت می دهم
دیدمش
و سرم  سکسکه می کند
کمی آرام شده ام
قرمز از تنم می شویم
قدر دیوارها را اکنون می فهمم
شهر را دوست ندارم
از چین پشت پلکها می ترسم
خط کشی ها را دوست ندارم
از آدمها بیشتر و بیشتر می ترسم
کفشهایشان را دوست ندارم
و شاملو می گوید: زیرا آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود- احساس واقعیتشان بود
کلاغی کندم
تنم خون می آید
و سعی می کنم مرتب به یاد آورم که دیگر دوست نمی دارم

 


من دروغ گفتم
جسد همسایه را ندیدم
من دروغ گفتم
همسایه امروز نمرد
شهر یکصدا غار غار می کند
و اسفندیار می گوید
در این واپسین ثانیه ها بی رحم باشید- مبادا مهری بیاید و به ادامه وسوسه ام کند  

 

self-portrait

 

 

استوار در ضعف
فرو در مرداب
پس زمینه ای چرک
رها در ابهام 

 

 

 

و تو آن گیاهی...

 

 

از روز اول بدون شک خوب بود احساسم باهات. همیشه فکر می کردم تو رو چه به روزنامه هایی که می خریدی و قبل گروه می خوندی. می دونم این کارت همونقدر عجیبه که من غذا خوب درست می کنم. تو اما اوایل منو دوست نداشتی. مخصوصا روزایی که من متهم می شدم واسه رفتاری که من با ... داشتم و کس دیگه با تو داشته بود. ولی من مقصر نبودم. تو گریه می کردی و من همیشه منگ بودم که حتی در موقعیتی که اون نیست بازم من متهمم. فکر کنم بزرگترین حرفی که در رابطه با تو احساس می کنم رو قبلا تو گروه، تو اون روز عزاداریم زدمو باز می گم. اگه تو رو نمی دیدم، میشد مطلق گفت که آدما سیاهن، همه چی بده و من درکی از زیبایی ندارم. نه به نبی پورِعزیزم گوش نده که بهت گفت می تونی خوشحال باشی که یکی این حرفو زده....نه نه....این حرف مسئولیت سازه....سخته....همونقدر که مسئولیت من دوریه، مال تو خوبیه ........امروز همش گردنبندی که بهم دادی و گفتی با خودت ببر واست شانس میاره گردنم بود. سنگین بود و حس خوبی داشت، تازشم بسته بندیش عالی بود، خودت که خیلی هنرمندترینی

 


من دلتنگم. شنبه هام چی میشه؟؟؟؟ تنها امید هفته...در رو باز می کنم، تو اونجا نشستی، آروم و نگران نگام می کنی، سعی می کنی نشون ندی که فهمیدی اوضاع چیه و می پرسی خوبی.... و من خوبم.... و ما هرگز تشخیص نمی دادیم که از کی صمیمی می شیم که همو موقع دیدن موچ موچ کنیم...می شینم...تو حواست هست. یکی یکی نورای اتاقو چک می کنم. رو گلدون روبرو نور مایل هست؟ رو لبه صندلی کناریش اون نور تیز هست. رو زونکنای روبرو جشن نورها برقراره؟ خانم منشی بانمک که نوع انتخاب لباساش با کاراکترش عجیب همخونی داره زیر چشمی نگاه میکنه...و تو نشستی با اون روسری های آرومت... یادته اون روز گفتی می خوای راجع به من حرف بزنی.... سخت بود. دلم می خواست حتی اگه بهم می توپی، من حسم اونقدر قوی باشه که هیچ تغییری توش به وجود نیاد. تو اون کارو نکردی. شایدم کردی. یادم نیست. به هر حال جریان گروه بر این بود که من در غالب شخصیتی بودم اونجا که زندگی تو رو خراب کرده. این نه ربطی به حس من داره، نه تغییری باید در این وضعیت به وجود بیاره....... یادته گفتم اگه نه ماهه هر شنبه بدون غیبت (به غیر جلسه قبل) می یام....چند درصدش به خاطر حضور توئه؟
و این زر زرام کی تموم میشه نمی دونم... دارم کم کم نگران خودمون میشم. حواست هست؟
باشه، آروم می گیرم....چه خوبم که شنبه می بینمت... نمی دونم شایدم نیام. ترجیح می دم هیچکسو دیگه نبینم و نشنوم. ترجیح می دم تلخ ترک گردم. ترجیح می دم مثل مرده ها باهام رفتار نشه. ترجیح می دم بغلم نکنن و گریه نکنن. ترجیح می دم نشنوم که چقدر دلشون واسم تنگ میشه. ترجیح میدم نشنوم به امید دیدار. ترجیح می دم خانم واعظ زاده نمی گفت که همه رو در خوردن یک سیب تنها می ذارم. ترجیح می دم زنده به گورم نکنن. انقدر سخت بوده سنگینی من که حالا ناراحتین واسه خالی شدن تو این جهنم؟ کجا رو پر می کردم؟ این وزن کجای دنیاتون بود؟
فکر کن آدما راست بگن و دلتنگ شن... بارون میاد....حتما میشنوی... دلم به دلتنگی قرصه. نمی دونم واسه کی، کجا، اصلا چرا. مهمم نیست. یه چیزی شبیه سنگ: دلتنگی این فصل: اشکهای یواشکی، مادرم که پیر می شود، خواهرم که عروس غمگینی ست. و هیچکس که نیست. و جمله دقیق این که و هیچکس که نیست. می خوام همین الان جیغ بزنم و هیچکس که نیست و نمی خواهم کسی باشد..... نه نرو. واستا بگم. واستا می گم. اونطور که تو فکر می کنی نیستم، نه بی ارزش نمی کنم همه چیزو.... نه ... کی تعریف یکسان از ارزش ها داره؟ کاش هفته پیش اومده بودم. شاید دیگه نشنوم که نبی پور وقتی نبودم درباره من حرف زده، به من فکر کرده و می خواسته بگه که فهمیده چرا مدتهاست تمام گروه به گریه من حروم میشه.
یه چیزی که خیلی عذابم میده اینه که رنج چقدر پوچه. من الان رو این تختِ همیشه با دستهای همیشه، زیر اشکهای همیشه ام دلم واسه تو نبی پور و ر... و ح... و ج... تنگه و هیچکس هیچ جا نمی فهمه و حتما یکی هم الان دلش واسه من تنگه و من اینو اصلا نمی فهمم. وای افتضاحه. انسان تو قلعه اش یه سیاهچال داره که مدام خودشو هی به دار می زنه، زیر گیوتین می بره، اعدام می کنه و لاشه شو می کشه وسط سیاهی، آب به صورتش می زنه و چند تا چک.  

 


بگذارید در این بیابان گریه کنم...........


۵ آبان

 

شعر نیمه کاره می ماند
سیگار تمام می شود
هوا ساکت،
چندین پر می افتند
عقربه سقوط،
قفس ضجه می زند
 

 

 

 

همه جا که قرمز می شود

 

 

 

همیشه حرفهایم را بعدا پیدا می کنم.
باران برای خود می بارد
پر کردن فاصله ها را نمی خواهم.
شوخی خواب آوری ست
بالا رفتنِ معانیِ چیزها را از هر چیز نمی خواهم.

آنقدر می نویسم تا ماه را کنار زده باشم
زمین را.

تا ندانم زندگی.
تا ندانم مرگ. 

زندگی چیزی به من اضافه نمی کند
مجبورم همین حرفهایی را که همه جا به هم می زنیم را زندگی بدانم
مجبورم!
 

 تا این کلمه ی همیشه را
همه جا در شعر، در نگاه، در مرگ
(با خون) استفراغ کنم.
دیگر مدام خون بالا آوردنم را
از مادرم از تو
پنهان نمی کنم.
حالا مدتی ست که
از حرفهایم کلمه هایم وقت برای مردن می گیرم.
همه جا که قرمز می شود
از چشمهایم وقت برای آتش زدن آنچه می دانم
برای گم کردن آنچه از همه چیز دریافته ام.

همه چیز که قرمز می شود
از تو وقت می گیرم
تا حرف نزنم.

جنون، همه چیز را یکجا به من می دهد
تو
مرا نمی پوشانی. 

 


بعد از مرگ
وقت زیادی برای فکر کردن خواهم داشت
وقت زیادی برای حرف نزدن. 

 

 

از کتاب آتشی برای آتشی دیگر 

شهرام شیدایی