خویشتن خویش را به بارویی پی افکندن(شاملو)

می نشینم

پاهایم را سفت به هم می چسبانم

می لرزم

باز مال همه ای جز من

خنده هایت

شوخی هایت

تلفنهایت.........

سایه ات دور می شود

می نشیند روی نرده

می خندد

بلند تر می شود.........

سایه ام چون ابری سوخته لاغر می گردد

وهر از گاه نگاهت،

لرزش چشمم را در پلکهایش خمیر می سازد.

و باز دیگری

دست در دستان تو

درآغوش تو

و باز خنده هایت.

روی کاغذ دایره می کشم

تویشان را گرد می کنم

عصبی سایه می زنم.

خوشبختی شنیدنت با دیگران

روی دیوار هایی که نازک در آنم.

 میان جمعی هرهر کنان

دستانت پر از صحبت

لبانت بزرگ

شانه هایت صاف،

همه می خواهند تو باشند

و تو بلوزی به تن داری که من آورده ام.