از قندیلهای سپر ماشینها به حد مرگ می ترسم!

 

12 تا 2 را دیگر نفهمیدم

تنها جیغهایم یادم است،

مادرم که می گریست

و من در خیابان نشسته بودم

به رگهایم نگاه می کردم

برف می ریخت

و سردم نبود.

حالم الان کمی بد است

آب می ریزم

نمی خورم

می روم

باز می گردم

تشنه ام

و می بینم که خورده ام.

از سرم نمی رود عطش

در سکوت جیغ را می گریم

هر غصه اش را رنگی می زنم

رنگین کمانی سیاه در سرم پهن می کنم

مملو از آنچه امروز 12 تا 2 را حس نکرده ام.

می گویم این منم،

شکی نیست که این من خواهد ترکید

بی شک بطری آب را تمام خواهم کرد.

می گویم باز اینها استخوان نیستند

اگر بودند به سازش تاکنون تن داده بودند

اینها لب نیستند

اگر که بودند

دیگر هم اکنون دلخوش رنگین کمانی از جیغ نمی شدند.

 

از 12 تا 2 کجا بودم

واقعا نمی دانم

تنها بغضی یادم است که پدر می گفت جدید است

و مادرم که با سرعتی عجیب،

ظرف می شست

ملافه ها را عوض می کرد.

هم اکنون حالم کمی بد است

تشنه ام

می خواهم تمام برفها را بخورم

می خواهم سینه هایم با یخ کبود گردند

و رهایم کنند از این اطمینان که بی شک این  منم:

تندیسی نصب بر قله ای ته دره!