سطل آشغالی که می دانم.............

گلویم تلخ می خواهد بدود...............

می خواهد دم یک سطل آشغالی که می دانم کجاست پناه آورد.

دلم زمزمه ای کم دارد...دلم هزار چیز بزرگ کم دارد....و به هرز چیزهای کوچک تن می دهد...

سرم این وسط به دردش ادامه می دهد....سینه ام چنان حکومتی دموکراسی را از خنده می میرد.

تمام این حرفها خنده دار است، تنها در هر تکرار، رنجی نو دامن می گیرد

می دانم از کجاست.

 نمی دانم چگونه جمش کنم.

 

 

چقدر سختتر خواهد شد  که بگویم آرزویت را کردم

که به دستهایم چسبیده ای

که کوه هم دارد ریز ریز آب می شود

روی زبانم نشسته ای

و هر روز گونه ای نقاشیم می کنی که دیروز فراموش می شود

و چنان مصلوبم کرده ای

که بر هر کنجی می نگرم

چنیره زده ای

اشک می ریزی

چنان که چشمان ترک خورده ام به شگفتت آورد.