اینک پیشانیم.........

تصویری بی شباهت

که اگر فراموش می کرد لبخندش را

و اگر کاویده میشد گونه هایش به جست و جوی زندگی

و اگر شیار بر می داشت پیشانیش

از عبور زمان زنجیر شده با زنجیر بندگی،

می شد من!

می شد من،

عینا!

 

می شد من که سنگهای زندانم را بر دوش می کشم خاموش،

و محبوس می کنم تلاش روحم را

در چاردیواری الفاظی که می ترکد سکوتشان در خلاء آهنگ ها

که می کاود بی نگاه چشمشان در کویر رنگها.....

می شد من

عینا!

 

می شد من که لبخندم را از یاد برده ام،

و اینک گونه ام.............

و اینک پیشانیم.........

 

استاد شاملو

 

پس بدان: من اکنون تو را به مرگ با غرق شدن محکوم می کنم.

"چه دیر کشید که بزرگ شوی! مادرت بایست بمیرد، او نتوانست ان روز خوش را ببیند، نامزدت در روسیه فرسوده می شود، حتی 3 سال پیش آن قدر زرد شده بود که بیندازیش دور، و من می بینی که چه حال و روزی دارم. چشم که داری ببینی!"

گئورک فریاد کشید: پس مرا می پاییدی.

 

پدر به لحنی ترحم آمیز همین طوری گفت: گمانم می خواستی آن را زودتر بگویی. اما حالا اهمیتی ندارد. و به صدایی بلندتر: پس حالا می دانی که تو دنیا علاوه بر خودت چه چیز دیگری بود، تا حالا فقط درباره خودت می دانستی! بله، راستی که طفل معصومی بوده ای، اما راست تر از آن این است که انسانی اهریمنی بوده ای! پس بدان: من اکنون تو را به مرگ با غرق شدن محکوم می کنم.

گئورک احساس کرد که از اتاق به بیرون رانده می شود، همچنان که می گریخت صدای گرپ افتادن پدرش روی تختخواب هنوز در گوشهایش بود. روی پلکان، که از آن انگار پله هایش سطح شیب دار بود، پایین می شتافت، به زن نظافتچی برخورد که برای نظافت کردن بامدادی بالا می رفت. زن جیغ کشید: یا حضرت عیسی! و چهره اش را با پیشبند پوشاند، اما گئورک دیگر رفته بود. از در جلویی بیرون جست، به آن بر جاده شتافت، به سوی آب کشیده شد. از هم اکنون نرده جان پناه را به چنگ می زند. به آن بر پرید، مانند ژیمناستیک چیره دستی که در نوجوانی بود و مایه مباهات پدر و مادرش می شد. در حالی که با قبض سست شونده ای همچنان نرده را نگه داشته بود، از لای میله های نرده اتوبوسی را دید که می آید و به آسانی صدای افتادن او را خفه می کرد. به صدایی پست بانگ برداشت:

پدر و مادر عزیز، به هر حال همیشه دوستتان داشته ام. و خودش را انداخت.

در این دم رودی پایان ناپذیر از آمد و شد روی پل روان بود.

 

بخش پایانی داستانی کوتاه از فرانتس کافکا ترجمه استاد امیر جلال الدین اعلم

alexei biryukoff

 

نه، او چنین نبود.

_ آیا حواری مسیح، سن پل، مقامی رسمی داشت؟

_ نه، سن پل مقامی رسمی نداشت.

_ آیا از راه های دیگر پول هنگفتی می اندوخت؟

_ نه او به هیچ وجه درآمدی نداشت.

_ آیا دست کم همسری برگزید؟

_ نه، سن پل زناشویی نکرد.

_ پس سن پل آدمی درست و حسابی نبود.

_ نه، او چنین نبود.

 

از بیانیه "هنگام" نوشته سورن کی یر کگار

alexei biryukoff

من نفس می کشم تا بی تو پیر گردم

 

"عزیزم گریه نکن، به حد کافی گریه کرده ای. بگذار با هم حرف بزنیم و ببینیم می توانیم راهی پیدا کنیم."

آنها مدتها صحبت می کردند و سعی می کردند چیزی بیابند که ناگزیر نباشند در دورویی زندگی کنند. آیا چگونه می توان این زنجیرهای غیر قابل تحمل را گسست؟

 

او پرسید: چگونه؟ چگونه؟

 

و سرش را در دستهایش گرفته بود و به نظر میرسید که لحظه ای دیگر راه حلی خواهند یافت و زندگی را از سر خواهند رفت.

 

آنچه واضح بود، این بود که پایان یافتن چنان عشقی بعید به نظر می رسید و اینکه مشقت بارترین و سخت ترین لحظات زندگی آنها تازه آغاز گشته بود.

از داستانی کوتاه از آنتوان چخوف

نامه ای به آقای بهرام بیضایی در باب افرا

واقعا دلم می خواد این نمایشنامه رو بدون 5 دقیقه آخرش درنظر بگیرم. آقای بیضایی تا 5 دقیقه آخر داشتم چنان تحسینتون می کردم که گفتم می تونم هزار اشتباه از خدا بگیرم اما از این کارتون نه. حواستون هست که من خلق رو خلق می دونم...؟ بعد که اون طور تموم شد گفتم بذار یه ایراد دیگه رو هم بگم که مگه قراره تو رودربایستی همیشه به همسرتون نقش اولو بدید در حالیکه ایشون در کنار اجرای عالی دیگر بازیکنان کاملا دیده نمی شدن. شاید بازیگر خوبی باشن اما نه برای نمایشنامه های شما و گروهی که در کنارشون قرار می گیرن.  

از میزانسن بسیار خوب بگم: بسیار خلوت و هوشمندانه. عدد 4 یا 14، تخیل دوچرخه فروش که یک لحظه به سرعت گذشت، تابلو سلمونی، ماندا، ساکهای بزرگ مادر که در دست افرا به کیف دستی تغییر یافت.....Connotationرو خیلی صحیح به denotation های مرتبط وصل کرده بودید. من مبهوت طراحی صحنه بودم و عاشق اون پاسبون و طراحی لباسش در صحنه پایانی شدم.

تم کارتون که همون تم همیشگی که سالها دغدغه من بوده و حالا ایمانم شده، بود. ولی جناب بیضایی تو رو خدا بگو اون چه پایانی بود؟ وای....ببینید عمری تو این مملکت کار هنری ضعیف دیدم و همیشه به شما و آقای یزدانیان به عنوان تنها هنرمندان این مملکت ارادت داشتم...اگه مثل بقیه بودید که غمی نبود اصلا نمی دیدمتون. اما من که با فیلم کلاغ و مرگ یزدگردتون به هنر رو آوردم دلم نمی یاد یهو اینطوری شید. خیلی خوب خواستی بگی روزنه؟ خواستی بگی امید؟ خواستی بگی مردم خوشبخت خواهند شد؟ بابا گفتی شنیدیم همه، چرا اجراش کردی؟ حیف اون جمله "اگه چیزی مال تو نیست، چرا لگدمالش می کنی؟" نبود؟ نبود؟ ای وای.....البته یه جورایی به نفع خودم شد چون کاملا داشتم بهتون ایمان می آوردم، اما حالا می بینم نه هنوز جا دارید، هر چند که اینم بگم مفهوم رو در کنار اجتماع که در 10 ساله اخیر بهش رو آوردین، عالی ارائه میدید...در قبلش که کاملا مفهومی کار می کردید که من خفه شم جسارت کنم. هم در نمایشنامه 3 سال پیش هم در این یکی، دغدغه اجتماع رو به زیبایی که کلمه زیبا براشون کمه، و بهتر بگم، قوی کار کردید: در قبلی خوب سیاست رو خوب غالب موضوع اصلیتون کرده بودید و در این عوام و فرهنگ کوچه رو که بنیانگذارش استاد هدایت بوده. اینم بگم که می تونم الان به جرات بگم کارگردان موردعلاقتون در کل تاریخ سینما کی بوده و هست. چون روند کاری تو نداره مثل اون پیش میره. پس ببینید می مونه 2 چیز که نگفتم.

ببخشید آقای بیضایی من به شدت معتقدم 2 زوج هنرمند باید همو بالا بکشن یا می تونن یا اصراری نیست. شما اینهمه نقش اول به خانم شمسایی دادید، اما ببخشید نقطه ضعف کاراتونه؛ ایشون جایی که باید خشن باشن یهو لطیف میشن و جایی که باید لطیف باشن وانمود می کنن، حسارو قاطی می کنن. من اصلا به هنر ایشون بی احترامی نمی کنم، اما میگم اون نقشای وحشتناکو کسی باید بازی کنه که بابا کشیده باشه. ایشون یه گوشه دستشم زخم نبود که بشه درکش کرد وقتی تر تمیز می کنه و جارو می زنه، هیچ فشاری به دستمالی که داره گردگیری می کنه نمیاره، بلد نیست تو آینه خودشو نگاه کنه. نمی گم باید نقششو به یه کلفت می دادید، نه آدم شاید خیلی کارا نکنه اما حسای مشترکو می تونه به هم ربط بده. می تونه از یه نگاه فراتر به درونیات احترام بذاره و هر حسیو در کشیدن ندونه در درک لمس کنه. به قول سارا و پشت بندش آقای قادری: در صحنه فریاد با جیغ فرق داره.

نمایشنامه به جز همون عدد تکراری 5، به شدت تاثیرگذار بود، به قول سارا اینقدر گاهی سنگین می شد که رها می کردیم دیالوگو و فقط به نگاه بصری رو می آوردیم. من یک جمله برام پتک می شد و می دونم که یه سری نکته هارو از دست می دادم. و نمی خوام بگم که بازیا چقدر خوب بودن و خوب درک صحنه کرده بودن. درک اون اتفاقه: اون کمین وحشیانه، اون حضور همیشگی گرگ در درون انسان، عوام احمق و دنباله رو..........

ببینید دیگه نمی خوام بیشتر بگم، تشکر می کنم به خاطر حس ارضای هنری که هرگز اینجا به نتیجه نمی رسه ..... و ادعا می کنم که من می تونستم نقش افرا رو با همون تصویری که تعریف کردید بازی کنم و میشد حساب شده قانعتون کرده که پایان نمایشنامه با پایان انشا برنا تموم بود.

خب همین دیگه...من که این نامه رو نمی فرستم. فقط خواستم کمی راحت شم از این حرص بیشتر آمیخته با تحسین و بتپم به زندگیم.

 

سارادالچین مرسی منو با خودت بردی.

هفته

 بی برقی 1

 ـ مرد؟

ـ نه هنوز

ـ ولی صداش انگار که مرده بود

ـ می میره

 

بی برقی 2

ـ ببین بذار رک بگم تو هر چی میکشی خودت کردی. تو فکر می کنی که داری بی محلی می کنی و یا قوانینو قبول نداری و اجراشونم نمی کنی. اما خوب نگاه کنی همونا دور می زنه و یه جوری یقتو می گیره. بابا اگه میگن عیدت مبارک، نگو عید چیه مگه، بگو عید شما هم مبارک. تو خودت داری خودتو داغون می کنی. چرا می خوای راست بگی و راست عمل کنی. اینجا جاش نیست. چطور وقتی سرده لباس گرم می پوشی؟ چون میدونی سرما می خوری.....د اینم همونه دیگه. انقدر با مردم سر باورات نجنگ.

ـ من کاریشون ندارم آخه....

ـ همین دیگه. وقتی کار نداری اونا گیر میدن. عادی باش. عادی رفتار کن.

ـ راستی بچه ها مرسی بلیط تئاتر گیر آوردین برام.

ـ اه. توام که همش بحثو عوض می کنی. بابا تقصیر توئه. سعی کن حرف بزنی. دفاع کن. تو هیچی نمی گی فکر می کنی همه خودشون می فهمن. حالا این وسط عکس بگیر!!!!!من نگرانم توچی میشی. تو نمی دونی داری چی کار می کنی...

ـ اه....نور جواب نمیده ...بچه ها می بینمتون سر تئاتر....خدافز

 

Photo: Sebastio Salgado

 بی برقی3

ـ چقدر قرمز شدن. تو یا فشارخونت بالاست، یا قند داری، یا اعتیاد. به رنگ و روت که میاد فشارت پایین باشه، به سن و سالتم که نمی یاد قند داشته باشی......

ـ خوبه بابام نیست و الا باور می کرد معتادم.

ـ عجیبه. بذار چند قطره دیگه بریزم. حتما خیلی می سوزونه تحمل کن

ـ ..........     ...........

ـ بیا دستمال

ـ .......... .................

ـ خواستی ازدواج کنی یه ماه مصرف نکن تا تو آزمایش معلوم نشه...(هرهر می خنده)

ـ..... ....................تا کی انقدر قرمز می مونن؟

ـ قرمزیشم زود میره نگران نباش

ـ نگرانم بره. می خوام برسم خونه عکس بگیرم.

ـ از چی؟

سارا: هیچی آقای دکتر. خواهرم کمی خله.....

ـ بازم که مردمکات باز نشد. چه عجیب. دیگه بازم قطره بریزم دردشو نمی تونی تحمل نمی کنی.

ـ من جسم نیستم.

ـ چی؟

سارا: هیچی آقای دکتر. خواهرم کمی خله.....

 

Painted by Marilyn Manson

بی برقی4

دیشب خواب دیدم بهم گفت بگو!

 

Painted by Marilyn Manson

 بی برقی 5

ـ می گفت عکاسی. آره؟

ـ اوووووم

ـ بهت میاد. خیلی متفاوته سر و وضعت....

ـ (سگ میشم و پاهامو تکون می دم که یعنی دردم گرفته)

ـ دردت اومد؟ باید وضعت خوب باشه. تو مجالس عروسی هم عکس می گیری؟

ـ..... ...........

ـ آره فامیلمون عکاس عروسیش واسه هر عکس....

(پاهامو و سرمو به شدت تکون میدم..)

ـ درد داری؟ وا؟ بذار یه آمپول دیگه بزنم.

(در حین پر کردن سرنگ)

ـ من از خودم عکس می گیرم.

ـ یعنی اگه ما بخوایم نمی گیری؟

ـ نه. من عکاسی طبیعتو دوست ندارم. امروز خیلی درد دارم. می رم یه روز دیگه

می یام......خدافززززز

ـ پانسمانت مونده!!!!

ـ گفتم درد دارم.

ـ پدرتون گفت وقت ندارین دوباره بیاین. گفت امروز کارتونو تموم کنم.

ـ راست گفت.

 

Photo: Sebastio Salgado

 بی برقی 6

اون یه جنین مرده بود. من بغلش کرده بودم. تکونش میدادم و به شدت دوسش داشتم. خیلی لاغر بود. همه جاش گوشت قرمز بود اما من دوسش داشتم ......

 

Photo: Alfred Stieglitz

بی برقی 7

برو سرم داره می ترکه..... اون بلوز سرمه ای زرشکیمو بیار....هم سردمه هم دوسش دارم....سر راه تو فریزر دنیال بستنی نگرد. تموم شده.....2تا ادویلم بیار لطفا....

Photo: Weegee