و من آنجا آبی غریقم

 

من آن جا
تلو تلو خوران
من آنجا
شام گهان
چنان چو ابری بیمار و بی تاب
که آرام گام می نهد و
دست به دامنِ پرچینِ باخترِ افق می شود
تا که نیفتد.....


من آنجا
مردی چوبین و گلین ام و
از برای زیبایی
به رنگ سبز آراسته ام
ولی دریغ!
تارک من
گنجه ی رویاست و
کلید آن گم گشته ست

و آفتاب
به میانه ی راه می میرد و
ره به روحم نمی برد
و من آنجا
آبی غریق ام!
من انجا
چنان مردی آهنین و سنگین
_ که گاه نمای او کند است و
که درون او
سرشار گلوله های سربین و
براده های زنگارین و
قوتی های مچاله ی حلبین و
بلورهای شکسته ی آبگین است _
این چنین ره می نوردم!

من آن جا...سکندری خوران
بشکه ی خاک ام و
آگهی پاره ی صفحه ی دیوارهایم و
بازیچه ی دست بادهایم،
هنوز اما
من آنجا...سکندری خوران
گامهای نابینای خویش ام
ره نمی نمایند
وز جان خویش و
از تن خویش گم گشته ام من.
هیچ سنگی
مرا نمی شناسد و
هیچ برگی
مرا درود نمی گوید و
هیچ هوایی
مرا گوش نمی سپارد و
هیچ خیابانی
با من سخن نمی دارد و
بی نام و نشانم من!
من از میان خزانی از فصلهای سرگردانی و
رویاهای هزیمت و
سالهای عمر ویران خویش
گذر می کنم
تا که شامگهان
چنان چو درنایی....مانده از خیل مهاجران
بی کس و تنها
به سایه ی کاغذیِ آشیانم برگردم
من آنجا....در خزان
چنان خادم خزان
باید که یکایک
برگ های برگریزان را برشمارم
من آنجا
همین سان می زیم!


من آنجا
درخت شعری خسته ام
شامگهان...گه گاه
به بیشه زار می شتابم
درختان
یکی برگ اندوه مرا حتی نمی شناسد
و مرا درختی جذامی می انگارند
که آنجا آواره گشته ام!
و نیمکت ها
دوست نمی دارند که من بر آنها بنشینم!
و برف های آن جا
با نگاه های سیاه
مرا می پایند!
و چهره ی روزنامه ی پاره ی درون مترو
از چهره ی من شاداب تر است
و دریاهای گسترده ی آن جا را
یارای ربودن خاشاک خسته گی من نیست و
یارای آن نیست
که تنهایی یک روزه ی مرا حتا
بر پشت خویش بگذارند و
یارای آن نیست
که یکی قطره ی اشک مرا حتا
به خویش بیامیزند!

و آن جا
تنهایی من
گاه چنان انبوه است
که هر بار
آفتاب و آواز و رقص
به میانه ی راه
فرو می شکنند و
ره به روحم نمی برند
و آن جا
تنهایی من
چنان تنهاست
که روزی اگر بیابان
به دیدارش بیاید
آن روز را او
پایان.

آن جا
جاده ها....روشن و
خانه ها....روشن و
متروها...روشن و ....
من اما
ابری تار تار

آنجا کاباره و کافه تریا
لبریز ازدحام و هیاهو...
من اما
شعری خلوت و سوت و کور
آنجا
ای بسا گل فروش و
ای بسا گل اندام
من اما
یکی برگ در خزان
بهار است و
تابستان از پیِ آن...
من اما
یکی فصل و همان خزان
من اما
نگاه هایم تیره
ساعت ها و ثانیه هایم پژمرده و
خنده های پرچین و چروک.
آن جا
گه گاه
هواپیما بر فراز ابرهایم می نهد و
دست بر سر ستاره می ستایم
من اما
نه آن جا
که این جا
همین جا
به فرودست
نزد شمایم
عزیزانِ خزانی!
نزد شما!
نزد شما!

من آنجا آبی غرقم!

 

از مجموعه شعر "میهمان خزانی"
شیرکو بی کس
ترجمه ی رضا کریم مجاور