لبانم خیالاتی

به تو که فکر می کنم

تقریبا اتفاقی نمی افتد

از قبل پاهایم بیمار ـ

صورتم خیس و

لبانم خیالاتی

....

از قبل دستهایم مترسک و

شانه هایم ناباور

و هیچ

جز

تار عنکبوت

حول عقربه ها

خیره مردمکهایم

بر تاول بوسه ها

Nin Goldin's self-portriat: the most effective contemporary photographer, dat I admire for her documentray photos she shares with the reality of her own life. undoubtedly u know all her biograghy, this is the photo she was hit by his boyfriend, whom she was in love with.

تولدت مبارک سمین

 

تنی سخت

سخت تر تخت!

تنی سیاه با سوسکهای سیاهتر؛

عقربه ها را  تغذیه می کنند.

زالوها در گلویم گردنبند ساخته اند

می نوشند!

من نمی ترسم

با تکانشان در شکمم بیدار می شوم

و خوشحال می شوم  تنها نیستم

خیره می مانم به سقف

پستانهای مظلومم کوچکتر می شوند.

عنکبوتها

سیاه و طلایی

مست و نامنظم

عشقت را کامل می کنند

تار می تنند

می مکند تا لاغرتر شوم.

این تخت مال من است

مال خودم

زفافی همواره زنده

آمیزشی بی درد.........

بگو

حبس من برای هزار رهایی ات کافی نیست؟

 

آن روزها رفتند

 

آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع سکوت و محبوب نرگسهای صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار می کردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز
بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
 بازار در زیر قدمها پهن می شد کش می آمد با تمام لحظه های راه می آمیخت
و چرخ می زد در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال
و باز می آمد
با بسته های هدیه با زنبیل های پر
 بازار بود که می ریخت
که می ریخت
که می ریخت
آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا می زد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر بر این دست مشوش مضطرب ترسان
و عشق
که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو میکرد
در ظهر های گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
 و به درختان قرض می دادیم
و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت
و عشق بود
آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و جذبمان می کرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
 از تابش خورشید پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت
و دختری که گونه هایش را
 با برگهای شمعدانی رنگ می زد آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست 

 

نیمی از شعر فروغ

Connie Imboden