من قایقی سیاه
با لجن – چراغانی،
به فلس ها مزینم.
بگو دوستم می داری
بگو.....
در این قایق غنودن خود تعالی ست
آن میخ که زینت انگشتم کرده ای، عین بی وزنی ست.
گرسنه که می شوم
صدایت می زنم
که فریاد بزن -
فریاد بزن هنوز دوستم می داری،
هنوز مانده چفتِ این میخ به باتلاقی که خواهانی!