شبانه



 

ــ بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

ــ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن می‌گویم.

شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرنده‌گان ِ کوچ
دیرگاه‌ها می‌گذرد.
اشک ِ بی‌بهانه‌ام آیا
تلخه‌ی این تالاب نیست؟



ــ از این گونه
 
  بی‌اشک
به چه می‌گریی؟
ــ مگر آن زمستان ِ خاموش ِ خشک
 
  در من است.

به هر اندازه که بیگانه‌وار
به شانه‌بَرَت سَر نهم
سنگ‌باری آشناست
سنگ‌باری آشناست غم.
 

احمد شاملو
از دفتر ـ از حدیث بی قراری ماهان
۲۲ خرداد ِ ۱۳۷۳

 

 


Marcus Down / Ether