.........................ببینمت!!!
مادربزرگم که مرد، پدربزرگ عکس هایش را نگاه می کرد: حسرت...حسرت (نگاهی که دوستت می دارم، اما مرده ای).
ببینمت....سمین....!!!
پدربزرگم عکس ها را نگاه می کرد، نگاهت آنقدر آشناست که باور می کنم مرده ام.
دستپاچگی مال سکوت است، هول شدن ندارد. سکوت مال بی خوابی ست. بیا این پر مال تو، شبیه موهاته. آره ممنون خیلی شبیه. من اما موهامو دوست دارم. ببین من موهامو دوست دارم. تاتاتاتاتاتاتاتاتات-------------------------------ددددددددددددددددد...........تاچ تاچ تاچ تاچ تاچ.....داچ داچ داچ داچ داچ داچ.............آینه را بسوزان!
چی تو ذهنته؟.....من فقط فکر کردم باید حتما یه چیزی باشه و نیست. گفتم از تو بپرسم.
می خوام یه خاطره تعریف کنم. _نظرتون راجع به خواستن چیه؟ _ من فقط می خواستم یه خاطره تعریف کنم. همین جاها بودا، بذارین ببینم لای کتابام نیست. شاید پشت صندلی باشه..... آره یادمه یه چیزی بود خوشحالم می کرد.....واستین ببینم کی اون پروانه رو ریز ریز کرده؟
من کلهانو دوست دارم. بالا برین پایین بیاین، من دوسش دارم، حالا بگین بی غیرت بوده. می میرم از خنده. هانی یادته بهت گفتم چرا دوسش دارم.....
دو تا سوال ازم کرد. اگه جواب یکیو بدم اون یکی هم همونه. دکتر من یه اعتراف دارم.....ممنون که امروز روانمو اپیلاسیون کردی. لازم بود.
این 8 است. خاطرت باشد دیوانه ها حساسیتی به 8 ندارند. مگه ساعت چنده؟ 8
جای تو را این قبر کوچک پر نمی کند.....حداقل باز این من است که نگاهت نمی کند تا زنده بمانی.....