پرده را سفت می کشم

چند گیره به زمین می افتد

به اطراف نگاه می کنم

خانه خالی ست

صدای پچ پچ می آید

فکر می کنم

توهم پرده رشد کرده

هر چینش پچ پچ می کند

گیره های زمین را می شمرم

4 تا می بینم

تا 4 را به دقت می شمارم

انگار چیزی نیست

انگار اتفاقی نیفتاده

یا آنقدر تلخ نیست که چیزی باشد

نمی دانم

مدتهاست پچ پچ می کنند

انگار تن من است که چروک می شود

و سایه ها کوچک

مادرم هی چیزی گم میکند

خواهرم روسری گره می زند

و من مطمئن می شوم چیزی اتفاق نیفتاده

ابرک تار پنجره ام را رد می کند

گام بر میدارم

حواسم هست 4 تا شود

به دقت حواسم را می شمرم

پچ پچ  ها یکصدا می شمرند

اعداد را گم می کنم

گیره ها کم می شوند

خانه خالی ست

توقعی هم ندارم

خاکستری را ارث برده ام

موهای پدربزرگ

دستهایش را یاد دارم

پچ پچ بلد بودند

توقعی نداشتند

کی اینجا خالی شد؟

مادرم نقض واقعیت را خوب بلد است

گردو می شکند

فندق

بادام می شکند

مادرم می کوبد

من می گویم همه چیز پچ پچ می کند

غر می زند پاک خل شده ام

می کوبد

پچ پچ ها بالا و پایین می پرند

من می ترسم

مادرم مدام گردو دهانم می گذارد

کی خانه خالی شد؟

حواسم به 4 هست

لکه ها زیاد می شوند

از اعداد می ترسم

رگها رشد می کنند

می ترسم به زمین برسند

همه چیز گره بخورد

من اینجا بمانم

ابرک ها تارم کرده اند

گیره ها را یادم رفت بردارم

انگار حس چنگ در تماشای اعداد عود می کند

انگار برفک ها به جمجمه سرایت کرده اند

انگار پارگی توری را شکم یک مارمولک پر کرده است

انگار تمام چیزهایی که نمی بینم کارد می شوند

انگار باز رگهایم خودخوری می کنند

می دانم اتفاقی نیفتاده

پچ پچ پچ

می گویند سکوت تلخ است

پچ پچ پچ

سایه ها سقط بر سرم

پچ پچ پچ

مادرم می کوبد

خواهرم تمام روسری ها را گره می زند

صدایی نمی شنوند

و شکم مارمولک سفید است

برفک سفید است

ابر سفید است

می ترسم

مطمئنم اتفاقی نیفتاده

میان پرده مگسی ابر می خورد

خواهش گیره ها با لگدی شوت می شود

می گویند سکوت تلخ است

و تابوت همان حسی ست که می گفتی کفشهایت همیشه نو اند

کی می آیی؟

خانه خالی ست

من نفهمیدم

مطمئنم اتفاقی نیفتاده

حواسم به همه چیز هست

گام هایم را می شمارم

عود کرده ام

و چین هایی که نمی بینم پچ پچ می کنند

پدر بزرگ ساکت بود

تمام پیچک ها دیوار را می خوردند

ریشه ها تالاپ تالاپ پیش می رفتند

پدربزرگ یک روز صبح ترکید

روز عروسی ام را خوب به یاد دارم

پیچک ها به من رسید

ریشه ها حریرم شدند

من وارث تمام خاکستری ها،

تورم در باد گره می خورد

 دامنم پر از خاک بود

رزهای قرمزم را پر پر می کردند

خانه خالی ست

رنج من سکوتی ست

که پچ پچ کنان می گویند تلخ است

انگار باز عود کرده ام

انگار تاجم در این خانه مرداب گشته است