۵۱

 

  

 

 

 

 

  

 

 

50

«شانتال! شانتال! شانتال!»

پیکرش را که از شدت فریاد تکان می خورد در آغوش خود می فشارد. « بیدار شو! این حقیقت ندارد!» شانتال در آغوشش می لرزد و ژان مارک چندین بار می گوید که این حقیقت ندارد.

شانتال به دنبال او تکرار می کند: «نه، این حقیقت ندارد، این حقیقت ندارد» و به آهستگی آرام می شود.

و من  از خود می پرسم: چه کسی رویا دیده است؟ چه کسی رویای این ماجرا را دیده است؟ شانتال؟ ژان مارک؟ هر دو؟ هر یک برای دیگری؟ و از آغازِ کدام لحظه، زندگی واقعی آنان مبدل به این وهم و خیال شوم شده است؟ هنگامی که قطار در دریای مانش فرو می رود؟ پیش تر؟ بامداد آن روزی که شانتال حرکت خود را به ژان مارک خبر می دهد؟ باز هم پیش تر؟ روزی که شانتال در دفتر متخصص خط شناسی در نورماندی برخورد می کند؟ یا باز هم پیش تر؟ هنگامی که ژان مارک نخستین نامه را برای شانتال می نویسد؟ اما این نامه ها را واقعا فرستاده است؟ در چه لحظه مشخصی امر واقع به وهم و خیال و واقعیت به رویا مبدل شده است؟ مرز کجا بوده است؟ مرز کجاست؟

51

سر هر دو از نیمرخ در روشنایی چراغ کوچک بالای تخت می بینم: سر ژان مارک با پشت گردن بر روی بالش قرار دارد و سر شانتال تقریبا ده سانتی متر بالای سر اوست.

شانتال می گوید: دیگر نگاهم را از تو بر نخواهم داشت و بی وقفه به تو نگاه خواهم کرد.

و پس از درنگی: وقتی که چشمم پیاپی مژه می زند، می ترسم؛ از این می ترسم که در لحظه ای که نگاهم خاموش می شود، مار، موشی، مرد دیگری جای تو را بگیرد.

ژان مارک سعی می کند کمی بلند شود تا او را نوازش کند.

شانتال سر را تکان می دهد: نه، فقط می خواهم نگاهت کنم. 

 

 

 

 

هویت

میلان کوندرا

پرویز همایون فر