مدتهاست به این طراحی سهراب ساعت ها نگاه می کنم و می دونم چی داره که دیوونه ام کرده ...سیر نمی شم. وای حس دستاش....اون پاش که چند تا خط کلفت داره، چین های لباساشو دامن و موهاش و مهم تر از همه نگاهش. نگاه به این زیبایی ندیدم. به جرات می گم ندیدم. خدا ببین چه مظلومه. کدوم گنجشکیو انقدر گنجشک آفریدی آخه؟
هفته هاست این طراحی جلوی چشممه. هی سعی می کنم یادم بره که به هنر مشغولم و این کارو می بینم و هنوز ادامه می دم. چطوری روت می شه دروبینتو، قلمتو، قلموتو دستت بگیری در حالیکه چنین صداقتی در یک تصویر هست؟
اوضاع ارتباطات انقدر خرابه که تا مجبور می شم بیرون برم یا دو کلمه با یکی حرف بزنم، بعد سریع می تپم خونه که به این طراحی نگاه کنم. عین احمقا مانتومو تندی در میارم، می دوئم رو تخت و چهار زانو با قهوه می شینم و نگاه می کنم. وای آدما: چاه های پر مو. من فکر می کنم ارتباطات آدمی مثل بادکنک می مونن و حالت ها دارن: یکی اینکه هی بادشون می کنی و هی حرص می زنی تا بامب بامب می ترکن، بعد خودت باد کردیا اما بیشتر از همه خودت می ترسی. یه حالت هم داره که یهو می رن.....انقدر قشنگ.....باهات هستنا، اما یهو که حواست پرت شه...می رن....آی میییییییرن....و هی میگی میاد باز و اون دورتر میشه...میگی میادا و اون ریزتر میشه و یه خاطره میشه....یه خاطره لاغر. و حالت سوم اینکه می خوان همه بدزدنش، هی بهش نگاه می کنن و لگد می زنن، تو میگی آهای دختره می ترکه ها و اون توجه نمی کنه، باز می گی آهای مرتیکه بترکه لهت می کنما، و اون می دونه که حتی اگه ریز ریز هم شه من بلد نیستم له کنم. خلاصه که روابط بادکنن. می تونم هی بگم و هی تحلیل حالات دیگه رو بگم اما حوصله واقعا ندارم. بادکنکای من فقط در حالت اول بودن. حالت دوم تا حالا نبوده، حالت سومم که بدیهی یه، معلومه همه حرص بادکنکای همو می زنن. ولش کن. باز زنده باد نارسیسیزم و عود کرد..... باشه نبی پور یادم نمی ره.....دلم تنگته...تا شنبه یه روز اگه سر و تهشو بزنم تازه، مونده...امشب خوابم ببره و فردا آدمارو تحمل کنم، 1 ساعت تو گروه اونم می بینمت....اونقدر که سختمه تو نخواهی بود، سخت بودن غیبت هیچ بادکنکی اذیتم نمی کنه. خدااااا دلم واسه وقتای ویزیتم 7 صبح تو اون اتاق که عکس من توشه، پشت پنجره یاکریما دونه می خورن و صدای فروغ همه جاست و من می شینم و صدای گریه م پرنده ها رو می پرونه، تنگه.... من تمام وقتمو گریه میکنم و منشی زنگ می زنه و میگه مریض بعدی اومده و من تمام لحظه ها رو با تو دوست دارم. من همش گریه می کنم، می ذارم با تو گلوم بدونه هنوز اونقدر زنده هست که اشک باشه، هنوز اونقدر جوون هستم که امید داشته باشم به مرگ، هنوز اونقدر حس دارم که کسیو دوست داشته باشم آدمی مثل نبی پور رو... ساراهارو .... مامانک و بابابی مو....باز این وقت شب یاد نبی پور کردم و حسود شدم. اگه نبودی من همون علفخواری می موندم که هر مکعب- مستطیل مکانیکی ای سرشو ناز می کرد و می گفت آخه ببعی دوست داشتنی، چقدر خوشگلی... وای گلای لباساشو... وای دست و پاهای ظریفشو....آره تو یادم دادی اگه نمی ترسم و بلدم سوسک بکشم، بکشم. اینو به شکل کاربردی دنبال کردی. حالا وضع بهتره از 10 تا سوسک یکی شو بالاخره راضی می شم بکشم. تو نشونم دادی یه لال بیشتر نیستم....تو یادم دادی ظرف یونجه مو پرت کنم و داد بزنم نمی خوام، ترجیح بدم گرسنگیو به لبخند زدن. وای یادته اون روز گفتم خواب دیدم لالم، خواب دیدم که جیغ می زدم و همه رد می شدن و نمی شنیدن و تو خیلی عادی و با خونسردی گفتی تو لالی....یعنی اینو نمی دونی و 10 تا مثال زدی که من لالم....آره تو نشونم دادی عشقی که من هوارش می زنم یه قلعه شنی لوکسه که هر چی اون با تفنگ آبی یواشکی آب می پاشه و خرابش می کنه، من می دوئمو باز می سازمش و خوشحالی می کنم که این یکتایی فقط مال منه در حالیکه واسه اون چند قطره آبه از سر رفع بی حوصلگی و شیطنت و غریزه...... باشه... اگه اینارو تغییر ندادم اما حداقل آگاهم. بع بع نمی کنم دیگه.
تو مریضی. تو واسه اینکه من باید می رفتم مریض شدی و حالا باشه یه مول دیرتر می رم...اما خوب که چی....هضیونات یادته؟ وای... هیچی نمی تونست انقدر یهو پیرم کنه... ... حتی اون صبح شنبه...اون عکس کثافت.... اون آتیش سوزی خاطره ها... اه حالم بده از این زر زرا.... هنوز معتقدم زیباییِ یک بادکنک به آهستگی رفتنشه...به این که نفهمی رفت...به اینکه یهو به خودت بیای و ببینی اون رفت.... حالا هی بالا پایین بپر که برگرده، آقا جون اون رفت..... حواست پرت شد؟ دنده ت نرم. آدم یه بادکنک قرمز داره که تو بغلشه (این مهمه) حواسش می ره به جغجغه رو زمین؟ انسان به حسرت زنده ست. اینی که میگم واقعیه ها. انسان نه به امید، نه به هیچی....انسان به حسرت زنده ست. این سیگار که تو دستمه و این واژه هایی که سر هم می کنم، این خونه پر از شمع، واسه چیه؟ آره هیچ کدوم از فردا نمیگن. آره عشقم شب جمعه بود گفتم یه عزاداری راه بندازم. وای اردیبهشتِ چهار فصلِ ویوالدی چرا از 5 سالگی که بابا 6 صبح می ذاشت و منو باهاش بیدار می کرد که دخترکم به خواب عادت نکن، چرا تا الان دست از سرم بر نمی داره. باشه بابای کوه و سرما و انرژی غیرقابل باور من کمترین خوابو به این بدن می دم اما تو رو خدا بگو اون قطعه 3 دقیقه و 46 ثانیه رهام کنه. بگو... تو رو خدا....من حالم خوب نیست....اون افسردگی داره....ساعت ها کار میکنه که حرف اینو نزنه که من باید الان رفته باشمو موندم که بهتر شه...فکر کن آدم با 3 هفته بیشتر موندنِ من بهتر شه.... اون 20 ساعت در روز کار میکنه تا یادش بره....و این درد داره.... و من بهترین روزم روزیه که بیرون نرم، موبایل کثافتتتتتو خاموش کنم و خونه بمونم موسیقی کلاسیک گوش بدمو شعر بخونم.... انسان به حسرت پایبند است و به مرده اش متعهد و اینو من تو دلم یواشکی میگم زیباست و می دانم که مفهوم محض در حماقت و شکست است.
آه شوبرت رهایم کن..........لاغرم!
باز این ماه بی مزه که نمی دونم کاربردش در کل زندگانی چیه از پشت پنجره تاول زده. احمق! از کل آفرینش به تو حبه ی یکی بودن خوروندن، به چه درد می خوری؟ که چی؟ کل افتخارت به اینه که فروغ واست شعر گفته.... واسه تو، یه تیکه تاپاله رنگ پریده! ازت بدم میاد. از هر چی که دروغ می گه بدم میاد از سبزی، نور، گردی های دفرمه به اسم ستاره، حسی از استفراغ زرد چون خورشید، میزان آبستره ای از آب به اسم دریا، اروتیزم قوی ای چون جنگل....ولم کن بابا... اون موسیقیو خفش کن. بذار فکر کنم وجود نداره. بذار فکر کنم روز و عشقمو هر دو شب یه بار با آشغالا می زارم دم در. بذار فکر کنم ..... هه .... می دونم تا وقتی شوپن و چایکوفسکی هستن نمی تونم... تا وقتی گلس هر روز صبح با مسواک تو سرم می پیچه نمی تونم صخره بشم و به گردباد بخندم. من همان صدف سفیدم که با فداکاری به مورچه ای می فهماند وجود دارد و چنان به او بها می دهد که زیر گامهایش تن به ترک دهد: به آزادی عبور مورچه ای ارزش می نهد که او حس کند می تواند بکشد، چرا که کشتن موهبتی ست که صدف نمی تواند.
به این طراحی نگاه کن//////////////////////////////////////////////////////////
چی هست که اذیتت می کنه.................... و چی داره که بی تفاوتت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فکر کن که لذتی نیافتم مگر در خیرگی و ذهن!!