مانند یک چهارچوب کهنه میان هیچ و هیچ سعی می کنی استوار بایستی.کسی صدایت می زند و تو ریزش را ترجیح می دهی. من خوابم نمی یاد. باخ آرام است. من روی تخت چهار زانو نشسته ام. دستم به چیزی بند نیست و تمام سعی ام این است که به چیزی بیاندیشم..........چیزی قوی چون گذشته، تاریک چون آینده. من به طرز وحشتناکی فکر نمی کنم. هیچ جز سردرد نسیم نمی شود. هراس تکه نان ها انگار که همیشه بودند و من نمی دیدم و این که ممکن است  اتفاق روی دهد مرا می ترساند... و این همان قدر که نمود دارد خیالم را راحت  می کند که خطرناک نیست...... هراس من از آنچه سایه وار می خرامد و پوزخند یادش نمی رود است.  گم نکن خودت را. من یادم نمی رود... تا خودت را نگه داشته ای جهان موم است، وای از آن بعدظهر ساده که به خر و پف عوام می گذرد و تو های های دیوانه ای. قهوه ....یک لیوان لاته لطفا. در صدای اسپلیت یک شیر می میرد. یاد پریناز می افتم و ادامه نمی دهم که ارزش مردن را چند برابر می کند. همیشه می دانستی که اگر با خستگی شهر و ارتباط به خانه رسی کسی هست که بی شائبه منتظرت باشد، بغلت کند و در آغوشت رام گردد و تو آی رام گشتن را تجربه کنی. یادم نمی رود که چقدر غیر طبیعی دوستت داشتم که مامان و بابا تو را بردند و خفه ام کردند که تو او را آنقدر می شویی که به زودی خواهد مرد. شاید الان هیچ چیز را جز تو نخواهم. سپیدی مکرر حضور!
اه....این شبا انقدر آمیزاد از تنهایی خسته ست و دلش آدمیزاد می خواد که به گلی بر ملافه دلخوش می گردد، بر شمعی سوزان. جدی جدی یهو دل می بندم بعد ساعتها می شینم تا بخوابن تا خوابیدنو یاد بگیرن. من روی صحبتم با کسی نیست. اخمهایت را باز کن، بقیه نامه ات را بنویسی، دیگر سیگار روشن نکن. من زخم می خورم. از کجا ی این آینه سخن می گویی، باشد من زیبا بودم.......اما آینه نمی فهمید.....کنج جوی را نان های کپک زده گرفته بودند.