این شهر من است
ادای سکوت بلد است و سرسام گرفته است
من این شهر را دوست ندارم
از قصه هایش بیزارم
از دستهایش خسته و تنم از آه های یخش درد می کند
 

 

خانه ما پر از ابر است
کسی به رویش نمی آورد
دامن مادرم سیاه است
و خواهرم سرسری سنجاقی به سر زده است
پدرم اباما را پی گیری می کند و به تمامی بی خبر است
خانه ما پر از تنهایی ست
اتاقم به سکوت چشم می چرخاند
آینه ها از هم فرار می کنند
و دیوار آب قند درست می کند
عروسک هایم دست هم را گرفته اند
یکی ها می کند
یکی ناز می کند
یکی بیصدا می گرید
و من بزرگ شده ام
سعی می کنم قوز نکنم
لباس های گل گلی نپوشم
و هنگام شام چهار زانو نشینم. 


عروسکها ساکت!
بگذارید باورشان شود
خواسته هایتان را مبادا!
همه چنگال دارند
لب بندید!
همه پر از دندانند. 


دلم می خواست در می زدم
تو پشت در می بودی و باز نمی کردی
صدای نفس هایت می آمد و نمی خواستی مرا ببینی
مادرم، کاش کمی نامهربان بودی!
دلم می خواست تلفن زنگ می خورد و صدایت نمی امد که با افتخار صحبت می کنی
پدرم، کاش کمی از این کم بودی!
خواهرم همین کافیست:  

رقص سایه ها و کبودی زنبق ها و نامیرایی لبخند! 


بنشین در این دم حرف بزنیم
بگذار بگویم تاش های سیاهت را من کشیدم
آن دست که به خود زنجیرش کردی
از نای قلموی من نفس می گیرد
و این غرور با چروک های گردن من رو به رشد است
می فهمم مترسک بودنت بی چاره است. 

من این شهر را دوست ندارم
حتی نمی توانم شعری بنویسم
در شکمم شمع روشن می کنم
و بی انکه بفهمم پلک می زنم
چون پوسته ای خشکم، لگدی از باورم رد می شود
و فکر می کنم که جهان مرتب ساکت می شود
یک به یک فراموش می کنم
و خواب هایم یک به یک کوتاهتر می شوند
و تو حتی گوش نمی کنی. 


من این شهر را بیزارم
خواب گنگم را از تو دارم
سنگینی هر پلک را از تو دارم
ملال دستهایم از توست
تیرگی پرده هایم نیز. 

من بزرگ شده ام
مرتب عروسک ها را دعوا می کنم
گوشزد می کنم پاهایشان را جمع کنند
و وقتی اتل متل بازی می کنند، من می روم
شاید باید همین گونه می شد تا می مردی 

من این شهر را دوست دارم:  

پل هایش بیداد پرتاب است و از شانه هایش صدای هق هق می آید.