بگو زمان را نخواهم...

 

  

 

 

بی شک از درد من است که پرنده ای اینجا نیست

کودکی نمی دود

و درختها بغضند

بی شک از من است این سکوت های بی شکل

اشک های بی فرم

و نگاه های کورم...

آرام، قدر کافی اینجا تنگ هست

بی شک در خاموشی تن، اسارت بی تلفظ و نماد پروازمان قفل است 

چهره ی من نام یک زن است

از هر طرف بتابی، نمی بینم

اگر خاموش گردی نمی بینم

اگر فریاد، نمی بینم

بگو پوستم ندرد، شانه هایم خیره به دیوار، تو را نخواهند

بگو آب گردم تا صبح شود

و آغوش شاخه های آن پشت را پنجره گاز گاز کند

بگو زمان را نخواهم...

ای مرا سپرده به تبعید دستهایت

ای مرا چسبانده به انهدام

من نمی گریم

شاید دگر نخواهی مرا به کاستن

به تسلیم و هق هقِِ خواستن

مرا به یاد آر که طوفان برم گام نهاده است

که بوسه هایم بر صورت خشکت ابدیت ترس است. 

 

  

 

تقدیم به تو که زبان زرتشت می دانی و می نویسی...