سرت را بر شانه ام بگذار

تا همین جا آنقدر هست که بگرییم

فکر کردن همان فرو رفتن است

همان ویرانیِ خواستنی

سرما را ببین...... دستهایمان سر آمد

میان ازدحام تو و خلوت استخوانی ام فرسنگها مرداب است

نه

سرت را تکان نده

می خواهم هق هقی گردیم برای سوگواری نعشت و انجماد جنازه ام