خالی

به نام کلاغان دهانم باز و بسته میشود

حرفهایت نم می گیرند

و برگه ها چروک می شوند

ما تصور می کنیم حرف ها کوتاهند و نمی دانیم زبان مشترک همان تنهاییست

که فواصل را به نام خود پر می کند



دستت را دراز می کنی

من شمعها را خاموش می کنم


خالی..................


شکم استخر از خاک پر می شود

و لایه های من میان آجرها گیر می کنند

برگه ها پخش می شوند

سرفه های خاموش

نام تو

اسم من

چند برگ خشک

به تو می گویند نگاهش نکن

مانند همیشه تکانی نمی خورم

هوا خشک است

دیواری که تکیه اش داده ام پوک

صدایم را ساکت می کنم

چند کرم مسخ را جذب می کنم


و خالی.............


صدای ورق ها

ضجه آن زن

و ترمز تیز ابری بالای سرم


تیرماه است

شاید که صبح زود است یا بلکه دیرتر

طعم سکوت را اکنون می فهمم

و شناور گشتن در تنم

ناگهان کمم

ناگهان سرم می افتد

به عبورها وابسته میشوم

و می فهمم که ناگهان می خواهم همه چیز را بغل کنم

و ناگهان همه چیز می روند

و می فهمم که باز زیاده روی کرده ام

می توانم ساعتها اینجا بنشینم

تمام روز را به مادربزرگ مرده ام فکر کنم

به سایه گلدانها نگاه کنم و رشک برم

به بوی خون تو و سنگینی سرت بر شانه ام

من به سکوتمان عادت دارم

اتفاق جدیدی نیست مرگت

ترک کاشی ها رشد زمانند

و آینه همان پرتگاه است

جسدت سنگین است

خانه بر دوش من است

خفاشها

پرده ها و کاغذها.....

او می گریست

صدایش می آمد

من پلک می خوردم

و او پایش را می کوبید

دستم به تکراری جلف کلمات را ردیف می کند

نمی داند چه می گوید

به چیزهایی می نگرد که نمی بیند

فکر می کند حرف می زند

حسها را قاطی کرده است

او می لرزد

و دستم به گریه هایش گوش می دهد


خالی.....


همه چیز را به من بخشیدی

تاریکی- تلخ- تاریکی

من یک گاریم

جسدت به ارثم ماند

بوی خون می دهم

و حواست هست که هر موش مرده را هم اضافه کنی

و من بیشتر

و من بیشتر

بیشتر


مهر بر گاریم می کوبند

و پتک آن مرد گنده به ما می گوید: دیگر بروید

من می روم

تو در دستانم گریه می کنی.....


و خالی...........