شب ششم است- من از اینجا و همه بیزارم

صدای سرما می اید

سعی می کنم عرقم را خشک کنم تا پای تو آزاد گردد

سعی می کنم از هر چیزی بکاهم تا تحمل فریادهایشان به زانو زدن من منجر نشود

صدای قهر گوشتها از استخوانها می اید

و سرم که درد می گیرد می فهمم همه چیز به بطالت انجامیده است

چون برگه ای خشک میان ناخنهای درد

چون سیلی یک مرگ به هنگام دفن بطن

و حس تنفر از کسانی که دوست می دارند

در فریادهایم کاست نمی شود

من جیغ می زنم

تو به رفتن عادت می کنی

من قهوه ای تلخ می نوشم

و از لبخندها متنفرتر می شوم

دستهایم را از زیر بغلت آزاد کن

خواب رفته است

گاز محکمی از گوشت می گیرم که خوشحالت می کند

و کاردی که سینه ها را از ته می برد در خیابان به باتومی تبدیل می شود

و تکانت می دهند: صبح شده است. صبحانه آماده.

وقت دمیدن ظلمت است

تکه ای از درخت مویه سر میدهد و داسها به سویش حمله می کنند

تو در دستانم جان میدهی

من از طاقت تنم بیزارم


(شب ششم است- من از اینجا و همه بیزارم)