آنسوی پنجره چند سیاه درختها را قطع می کنند

و درختان مصنوعی می فروشند

خیال های کهنه ام این سو و آن سو می روند

آرام ندارند

سردی خانه تمامی ندارد

به اهمیت شماها می خندم

استکانهای لب پریده را یکجا می شکنم

خیالم راحت می شود

ستاره های شبرنگ روی دیوار سرفه می کنند

کوچکتر می شوند

به هوای خانه عادت نمی کنم

ما به ظرفهای زیبا محتاجیم

به هر کدام یک عدد اختصاص می دهیم

و فکر می کنیم 6 بشقاب و 12 قاشق داریم

باد رد می شود

پرده خودنمایی می کند

خیالهایم بال بال می زنند

کسی ما را نمی بیند

بوی خون می آید

مترسکها رد می شوند

من از دستهای جارویی می ترسم

از خونهای پنهان خبر دارم

خانه ساکت است

به من سکوت یاد می دهی

به کفنم گوشواره ها

به تابوتم نرگس ها نوید می دهی..

برنامه های دل انگیز این فصل

درختهای مصنوعی

پاپیونهایِ ولِ افسرده

بشقاب شام را پر از استفراغ می کنند

من به هیچ چیز عادت نمی کنم

سایه های تیز را دوست دارم

بی باکیِ خطوط را

فریادهای مسلم هستی را.

ظرفهای بیشتری می شکند

تمامی ندارند

تمامی ندارند

مادری کودک مرده اش را به نیش می کشد

از طبقه 27 پایین می پرد

ما ندیدیم

آنها آن پایین گفتند: بدون درد مرد مادر

به ما کمی خون می رسد

حس خون مقوی ست

ما به لحظه های آنی محتاجیم

چیزی که ما را کم کند

از 6 بشقاب و 12 قاشق

از استکانهای ترسناک لب پریده رها کند

از درختهای مزخرفی که مصنوعی اند حتی!

من به یک سقوط محتاجم

و به ستاره های شبرنگ روی دیوار که بلد نیستند بمیرند!