ناگهان تو

و ناگهان نشستم
و صورتم در هیچ ضرب شد
ناگهان دستانم و سکوت
صدای گرگها از شهر
صدای کشیدن گوشتهای سنگین روی آسفالت های تازه
 

صدای پچ پچ
هیییییس- پچ پچ
در "هیچ" فضایی نیست
تو به خوابهایم رجوع می کنی 
پوزخند می زنم
و ناگهان موسیقی
ناگهان تو
و بی احساسی مکررِ ترک
و شانه بالا انداختنم
و سکسکه های متوالیِ کشدار
صدای گرگ
و دستانم که تابِ خوابیدن را از دست داده اند
این "اکنون" که تو اینگونه می نامیش
بگذار بگویم پوزخند 


هیسسسس
نفسم می گیرد ببخش- خس خس که تازه نیست

و ناگهان می توانم فریاد زنم" گرگهای سردردم"
موسیقی قطع
سرد می شود
کلاغها را پلک می زنم
گوشتها هر چه می گذرد سنگین تر می شوند
من از آسفالت می ترسم
در هیچ "ناگهان" اتفاق می افتد
یاد می گیری "هیچ"
یاد می گیری "ناگهان"
یاد می گیری "آزار"
سیلیِ کلاغها
لیسِ گرگها را!
و ناگهان از پله ها خون می چکد
سقف
وان 
دودکش را اسفالت می گیرد
بلد نیستی نگران شوی 


تنها پچ پچ می کنی:
"..................... ناگهان تو..............." دستم به دیوار نمی رسد
در هیچ نفسی هست که تنها با "ناگهان" تعبیر می شود
با سایه ها
شاخه ها
ناگهان بال ها
رگهایم
و پله های خانه که هیچ و خون را موسیقی می نامند
 



June 13, 10
11:30 PM