Bijan Najdi

میهمان خستة راه شیری 

یادداشتی بر جهان داستانی بیژن نجدی از جواد عاطفه 

«جمعه پشت پنجره بود»، « آن روز جمعه بود. جمعه همان خونی بود که از تابستان ریخته بود روی آسفالت و آفتاب مثل باران می‌بارید»، «از وسط خیابان آینه بلندی می‌گذشت. سمسارها دنبالش می‌دویدند. آینه کنار دری ایستاد. زنی برایش در باز کرد‌. آن‌جا همان‌جا هم‌دیگر را بغل کردند و در بسته شد»، «بشقابی پر از کلمه روی یکی از پله‌ها‌‌ست، کلمات خیس از بشقاب می‌افتد روی یک چاقو»، «صدای اذانی که به پشت ابر مالیده می‌شود»، «... جهانی پر از بی‌گناهان...»، «آنقدر به سکوت دل‌شوره‌آوری که در گوشه‌ها‌ی اتاق او روی‌هم ریخته شده بود گوش داد تا این که بالأخره زیر پلک‌ها‌یش دفن شد»، «صدای افتادنش را تمام گیاهان تا سینه‌کش کوه از لای ریشه‌ها‌یشان شنیدند»، «در روی عینکش دو تکه از آسمان شیشه‌ای افتاده بود و کمی ابر که خط خطی می‌شد‌. صف درازی از گل‌ها‌ی آفتاب‌گردان از کنارش می‌گذشتند و هر کدام روی او دو رکعت نماز میخواندند»، «لحظه‌ای کف دست‌ها‌یش پر از کلمه شد»، «رودخانه از لنگه‌ها‌ی باز در به‌اتاق آمد و... »
«صدای قطاری که از دور می‌آید و از پنجره می‌گذرد و روی تکه شکسته‌ای از گچ‌بری‌ها‌ی سقف تمام میشود»، «همة ما توی فکر خودمان دفن شده‌ایم»، «فقط ما آدم‌ها‌ می‌دانیم که می‌میریم...»، «می‌دانی که ماهی‌ها‌ پلک نمی‌زنند. اصلاً آن‌ها‌ پلک ندارند»، «صدای تمام شدن روز را شنیدیم»، «درختی را بدرقه کردیم که دیگر درخت نبود. حتی خجالت می‌کشید سرش را به طرف جنگل برگرداند»، «چشم‌ها‌یش پر از کلمه شده بود. مردم داشتند نعش یک بالکن را می‌بردند»، «آن‌قدر نشستیم تا یک غروب پر از رطوبت از کنار ما رد شد»، «صدای پای آن‌ها‌ با خیابان رفت»، «... بین برگ‌ها‌ بود. پاهایش لای ریشة درختان در زمین فرو رفته. گونه‌ها‌ی صورتش برگ شده بود. پوستش چسبیده بود به چوب خیس و چشم‌ها‌یش توی مشت پاییز دور می‌شد»، «آن بالا ذرات اکسیژن از هم دور می‌شود و هیچ چیز بوی نفت و روزنامه نمی‌داد. و صدایی از هیچ ساعتی شنیده نمی‌شد»، «انگار زنی در آسمان تهران قیمه قیمه شده‌است»، «کنار کاغذ‌ها‌ نشستم...»، «من خواستم بنویسم که شما... »، «ناگهان روی کاغذ‌ها‌ی من به دنیا آمده بود»، «شما نجدی هستید؟» 
 
شاید کم‌تر نویسنده‌ای باشد که سال‌ها‌ آهسته و آرام خلق کند و کم‌تر به چاپ برساند. شاید کم‌تر نویسنده‌ای باشد که با یک اثر در زمان حیات و چند اثر بعد از مرگش چنان محکم و ثابت در ایجاد یک جریان، یک سبک و بدعت ادبی تأثیر گذار و ماندگار باشد. شاید هیچ نویسنده‌ای باور نکند مرگ باعث نیستی او خواهد شد. و کم‌تر نویسنده‌ای به هستی خود بعد از مرگ اعتقاد داشته باشد. شاید و شاید... اما باید نجدی باشی و نجدی‌وار بنویسی تا بدانی که زندگی در کلماتت موج می‌زند، نفس می‌کشد و کلمه به چشمانت، چشمان بی نگاه مرگت لبخند می‌زند. نجدی شاعری که داستان می‌نوشت و نویسنده‌ای که به زبان شعر می‌نوشت. او شیفتة شعر بود و این شیفتگی را تا بدان‌جا رساند که داستان‌ها‌یش همه شعرهایی در لباس داستان‌اند.  
بیژن نجدی (1320-1376) با دو مجموعه داستان «یوز پلنگانی که با من دویده‌اند» و «باز از همان خیابان‌ها‌ » و مجموعة ناتمام‌ها‌ی او «داستان‌ها‌ی ناتمام » و مجموعة اشعارش «خواهران این تابستان » جایگاهی را برای خود در بدنة ادبیات معاصر ایران رقم زده که کم‌تر کسی با این تعداد اثر توانسته به چنین درجه‌ای برسد. نویسنده با انتشار مجموعة اول خود «یوز پلنگانی که با من دویده‌اند »در دومین دورة جایزه‌ادبی گردون ، قلم زرین بهترین داستان کوتاه را از آن خود کرد. اما مرگ نا بهنگامش افسوس و دریغ و حسرت را بر دل و زبان جاری ساخته و ادامة راه انتشار آثارش را همسرش، خانم پروانه محسنی آزاد، «پروانه است. او می‌گوید. او دستم را می‌گیرد. من می‌نویسم »، بر عهده گرفته و آن‌ها‌ را به سرانجام خود می‌رساند. 
نجدی آموزگاری که قوانین ریاضی را، قوانینی را که هیچ احساسی را برنمی‌تابد، به شعر و داستان گره زده و به عدد و قانون مطلقش روح و زندگی می‌بخشد. اعداد نفس می‌کشند، زندگی می‌کنند تا در آخر مسخ کلمه زندگی را به تصویر بکشند. داستان‌ها‌ی نجدی چون معادله‌ای دو مجهولی می‌ماند که در پایان شاید به نقطة حل مسئلة مطرح شده در داستان برسد. او بی‌ربط‌ترین چیزها را با بیانی زیبا و ملموس به هم ربط می‌دهد. همان‌طور که حرکت خون «خورخه آئورلیا بوئندیا» از جوخة اعدام در «صد سال تنهایی» مارکز به سمت اورسولا طبیعی است، حرکت رودخانه از پنجره، گره خوردن مرتضی به جنگل، نصف کردن یکشنبه توسط ریل، راه رفتن آینه و... در آثار نجدی طبیعی و معمولی به نظر میرسد. چنان این نوع نگارش و دید به جان‌دار و بی‌جان در آثارش موج می‌زند که خواننده در دنیای لطیف و بکر داستانی نجدی غوطه‌ور می‌شود و دنیایی پیش روی نگاهش باز می‌شود که حتی خیانت و مرگ تصویری جدید و نو دارند و از آن تصویر‌ها‌ی کلیشه‌ای و کهنه در آن اثری نیست. 
نقطة شروع داستان‌ها‌ی نجدی آن‌جاست که واقعیت و رویا به‌هم گره می‌خورد و بن‌مایه‌ای می‌شود برای حرکت روایت، داستان، فضا و اتمسفر کلی. داستان‌ها‌ی نجدی را می‌توان به سه دسته کلی تقسیم کرد: 
آن دسته از داستان‌ها‌ که در فضایی متعارف و حقیقی شکل می‌گیرد. مانند: «سپرده به زمین »، «استخری پر از کابوس»، «خاطرات پاره پارة دیروز»، «سه شنبة خیس بی‌گناهان»، «نگاه یک مرغابی»، «بیمارستان نه قطار» و... 
دستة دوم آن داستان‌ها‌یی که از دید پرسوناژی نامتعارف و در فضایی متعارف روایت می‌شود. مانند: «روز اسبریزی»، « چشم‌ها‌ی دکمه‌ای من»، «تن آبی، تنابی» و... 
و دستة سوم آن دسته دیگر از داستان‌ها‌ که از دید پرسوناژی متعارف در فضایی نامتعارف شکل گرفته و تعریف می‌شود. مانند: «مرا بفرستید به تونل»، «گیاهی در قرنطینه» و...
اما آن چیزی را که در تمام آثار نجدی مشترک است شاید بتوان در این جمله خلاصه کرد. کلامی سبز، زبانی سرخ، نگاهی آبی به زندگی و آدم‌ها‌یی معصوم و بکر. پرسوناژهای داستانی نجدی دیوانه‌ها‌یی پاک و منزه‌اند. «طاهر»، «مرتضی» و «ملیحه» شخصیت‌ها‌ی غالب داستان‌ها‌ی او هستند. این‌ها‌ در زمان داستانی نویسنده متولد می‌شوند، قد می‌کشند، پیر می‌شوند و می‌میرند. مردان و زنان بی‌گناهی که اگر پیراهن‌شان را کنار بزنند پوششی از معصومیت‌شان دیده می‌شود که روی استخوان‌ها‌یشان پوشیده‌اند. معصومیتی بکر و آرام که نه افسوس که تفکر را به بار می‌آورد. آن‌ها‌ با همة معصومیت و بکری خود آرامشی را بر هم می‌زنند. این رمیدگی آرامش از همان تضاد‌ها‌ که بین پاکی پرسوناژ با ناپاکی محیط است سرچشمه می‌گیرد. آن‌ها‌ گاه چنان جدا و مشخص هستند که در ضدیتی کامل با محیط در می‌آیند. تضادی که اعتراضی آرام و فی‌نفسه را در خود دارا ست. آدم‌ها‌یی ساده، پاک، بکر و معصوم با نگرشی زلال و ساده، در عین پیچیده‌گی‌ها‌ی روایی و روایتی، با تفکری که از روانی رودخانه، سبزی جنگل و پهناوری دریا نشئت گرفته است‌. و این همان چیزهایی است که نویسنده به واسطة آن روایت داستانی خود را پیش‌برده و طبیعت و بکر بودنش، خاطرات و نوستالژی‌ها‌یی است که شخصیت‌ها‌ی معصوم داستان‌ها‌یش در تقابل با آن‌ها‌ در روند داستان قرار می‌گیرند، این هم بی شک به زندگی نجدی در طبیعت شمال و هم‌جواری‌اش با جنگل و دریا و رودخانه مرتبط است که باعث این سبز نگری‌ها‌ به دنیای داستانی شده‌است. 
در اکثر داستان‌ها‌ یک چیز، انسان، شیئ، احساسی و... از بیرون به درون نفوذ کرده و برای مدتی آرامش موجود در داستان را بر هم می‌ریزد. (بچه در سپرده به زمین، توپ در مرثیه‌ای برای چمن، پپسی در آبی تنابی و...) 
 
محیط داستان‌ها‌ی نجدی، محیطی جان‌دار و زنده‌است. تمام اطراف و اکناف او زنده‌اند و نفس می‌کشند. درخت، جنگل، مدرسه، ریل، توپ، نرده، بالکن، آینه، تابوت، پوتین، روزهای هفته، فصل‌ها‌ و... جان‌داری اشیا در کارهای وی نه از جنس رمان‌نویی‌ها‌ست و نه از جنس تصویر حسی و قلیان احساسات رمانتیک‌ها‌. اشیا جان دارند نه به‌خاطر یک احساس بل به‌خاطر یک هدف که غایت نهایی نویسنده است. رنگ به پرسوناژی بدل می‌شود و به صورت مستقل در کنار دیگر اجزاة کلیت را شکل می‌دهد. هر چیز نشانه‌ای است. نمادی است ازبن مایه‌ها‌ی فکری نویسنده. درخت در غالب درخت به‌کار نمی‌رود، درخت مظهر بزرگی، سبزی و مقاومت می‌شود. رود نه به‌معنای خود رود که برکت و طغیان است و جمعه ، عصر دلتنگی نویسنده و پرسوناژ داستانی است. 
تلفیق فضای رآلیستی و سورآلیستی در آثار نجدی آن‌چنان در هم و با هم است که منجر به ایجاد نوع و گونة خاص خود می‌شود. 
گونه‌ای که لطافت و روی‌کرد نویسندگان رآلیسم جادویی چون مارکز را نیز در خود حل کرده و به نوعی تبدیل به رآلیسم عجیب و جادویی وطنی با آمیزه‌ها‌یی از زبان شعر و احساس می‌شود‌. گسست‌ها‌ی زمانی و مکانی، تو در تویی روایات - پوست پیازی، هزار و یک شبی- برگشت‌ها‌ی ناگهانی و درهم به فضا و اتمسفر قبلی، وهم‌آلودگی اثر و... باعث شده که با هر بار خواندن دنیایی نو و تازه پیش روی ما قرار گیرد. پرسوناژهایی که در گذشته و آینده در نوسان‌اند و با زمان حال در جدال. جدالی خاموش و بی‌صدا. 
نجدی در داستان‌ها‌ی خود به جزئیات اهمیت ویژه‌ای می‌دهد و همان جزة‌ها‌ را آن‌قدر بزرگ و پر رنگ و محکم تصویر می‌کند که به کلیتی تام در اثر بدل می‌گردد. نویسنده به فرهنگ عامه، رسوم و مراسم کهن منطقه‌ای - ایرانی نیز نظر داشته و در آثارش از آن بهره جسته و بر آنان تأکید دارد. او در پی ادبیاتی بومی- اقلیمی نیست اما رنگ و بوی منطقة جغرافیایی خود را در اثرش گنجانیده و با آن و از آن داستانش پیش می‌رود. رد تاریخ معاصر را در آثار نجدی می‌توان یافت (از قیام جنگل گرفته تا دار زدن دکتر حشمت، کودتای 28 مرداد، انقلاب، جنگ، زلزلة منجیل و رودبار و...) این حوادث بستری مناسب برای داستان‌ها‌ی وی فراهم آورده و نویسنده نیز با استادی تمام از آن بهره می‌جوید. بستری که زاویة دیدی مناسب آن را از خطر تکرار مکررات جدا کرده و اثری یگانه و مستقل نسبت به آن موضوع تاریخی فراهم می‌آورد. 
بیژن نجدی خود به تأثیر کاریزماتیک «گلشیری» در روند داستان نویسی خود اذعان داشته و در عین این‌که از او به طور غیر مستقیم بهره برده فضا و اتمسفری متفاوت، مخصوص خود دارد. 
او سیلان ذهن و شکست روایت را از گلشیری گرفته و بیان و کلام خاص خود را به آن اضافه می‌کند. رد اثر «شاملو» نیز بر نجدی قابل تأمل است. شاملوی بزرگ که خود واژه ساز بود و با غنای کلامی‌که داشت در خلق واژه‌ها‌ی جدید می‌کوشید در نجدی این تأثیر را ایجاد کرده که او نیز به دنبال زبانی نو و واژه‌ها‌یی بکر و جدید است. شاید بتوان توصیفات و تصویر سازی‌ها‌ی نجدی را با شاعران و نویسندگان برجستة سورآلیست چون: «پل الوار»، «رند کرولی » و... مقایسه کرد. شیوه‌ای که آن‌ها‌ بر اساس «نگارش خودکار» به خلق آثار خود می‌پرداختند. روشی که تمام درونیات و ذهنیات نویسنده به فرمی که در آن و لحظه شکل می‌گیرد به نگارش در می‌آید. از آن‌جایی که بیان رویا با زبان معمولی دشوار و غیر قابل باور می‌نماید، پس باید یک معنی غیر منتظره به آن داد. و این همان چیزی است که رمبو در موردش معتقد است: «اگر آن‌چه را شاعر از دنیای درون می‌آورد شکل داشته باشد، شکل خود را نیز به نوشته می‌دهد. و اگر شکل نداشته باشد طبعاً نوشته نیز بی شکل است ». در چنین روش نگارشی خواننده در مرحلة اول به درک درستی از متن نرسیده و با پیوند دادن آن با اجزای دیگر خواهد توانست به توصیف درونیات نویسنده، شاعر که نماد بیرونی پیدا کرده برسد. اما نجدی توصیف درونیاتش را نه از شیوة نگارش خودکار بلکه از طریق تلفیق لطافت طبع شاعر، ظرافت و چیره دستی نویسنده و منطق و جسارت یک فیلسوف را در هم ادغام کرده و به نوعی از ادبیات دست پیدا می‌کند که معادله‌وار و منطقی با احساسی ژرف و کلامی غنی و پر محتوا هم‌راه است.
نگاه نجدی به انسان، نگاه انسان به هستی و در مقابل خواست هستی از انسان است. او زیبایی را به حد نهایت تصویر می‌کند. زیبایی دژم و زنگار گرفته از تصویری نا‌زیبا. تمام این زیبایی با کلمه خلق می‌شود. کلمه‌ای که بار تمام ذهنیت‌ها‌ی نویسنده را بر دوش می‌ کشد. او در دیروز‌ها‌یش و «کنار ویرانی کلمات» که از شاید و هرگز روحش تراوش می‌کند به دنیایی عجیب و ناممکن قدم می‌گذارد. نویسنده در «سرزمین بی عنکبوت و مگس»، «در شبی پر از کلمه» «به طرز غم‌انگیزی» «لبخند خواهد زد» بر این احساس‌ها‌ ، درد‌ها‌ و حسرت‌ها‌. همان‌سان که ابدیت سرانجام او را در قالب خویشتن درآورده، شاعر با شمشیری برهنه از کلمه بر قرن خود که دچار وحشت بود نهیب می‌زند. زیرا نمی‌دانست مرگ است که با این صدای غریب سخن می‌گوید. آخر او به طرز غم‌انگیزی بیژن نجدی می‌باشد.