salty

از طبقه دوم سیب زمینی هایی که خریده بودم ریخت پایین. پله ها رو دو تا یکی کردم و فکر کردم الان خوردن تو سر موشی که فکر می کرده تند و تیزه. رسیدم پایین و دیدم اونا افتادن تو جوی. یه تیکه گِلی که به سومی مونده بود گیر کرده بود به قوطی ای که کاغذ روش فاسد شده بود و رو فاسدیش نوشته بود  product. پله ها رو یکی یکی برگشتم. طبقه سوم زنگی می کنم. آدرس خونه رو بلد نیستم. هر بار که می خوام نامه ای پست کنم یا online کارای مزخرف کنم کلی باید بگردم واسه همین تا میشه از نامه و کارای مزخرف دوری می کنم. گاهی به ادمای منتظر میگم آخه می دونین تازه  move  کردم. اونا لبخند می زنن که مثلا عیب نداره و من 4 ساله اونجا زندگی می کنم.. اونجا؟ آدرس؟ پله ها تموم میشن. Hastle  می دوئه میاد جلو. چراغو خاوش می کنم. در یخچالو می بندم. شیر آب رو. پرده ها رو میکشم. Tv  رو خاموش- همه چی خاموش. دیگه خونه مال  hastle نیست. دیگه از زندگی ادما نمی تونه تقلید کنه. اینو هزار بار بهش یاد دادم اما ادمه دیگه. اخم میکنه و می ره سمت sofa. می دونه که حالا باید خیالبافی کنه با من که برق نیست. نور نیست. Tv نیست. کولر- تلفن بیسیمی و کلا هیچی نیست. میره رو ملافه گل گلیش لم میده. با صورتی که حالا اینا هم خیلی مهم نبود سیگاری روشن میکنه. دمشو چپ و راست تکون میده- چند تا پشه از طبقه 4 می افتن پایین. صدای جیغشون لای دم hastle خفه میشه. هوا کی سرد میشه؟ وقتی پوستت کبود میشه- رگات می زنه بیرون- بند بند انگشتات گز گزز میکنه و میگی هوا هنوز روت تاثیر داره. باور می کنی که زنده ای و همون لحظه ست دقیقا که stupidity خرامان خرامان میاد کنار  hastle میشینه و میگه یه پک میدی؟ چه روزز خوبیه! مسیح  white  بوده. نمی دونم چرا اینقدر دیروز سر این جمله خندیدم. Hastle میگه حالا چه اهمیتی داره  white  بودنش- حالا کجاش خنده داره؟ hastle رو ببخشین. آخه آدمه و فکرا و سوالات انسانی براش پیش میاد. هر چی دنبال موش میکنه اددم نمیشه همونه که بود. می فهمه راجع بهش حرف میزنم. اخم میکنه و دمشو ور میداره و با سیگارش لخ لخ کنان میره تو اتاق. رو تخت می پره که مثلا حالا هم خیلی مهم نیست. چراغ خاموشه. کِرِمِ بنفشو ور می دارم با قهوه و یه کتابو جعبه طلایی hastle. شونه هام درد میکنه مخصوصا چپی. هوا  میگه از بس سفتی. سفتم؟ خوب استخونه دیگه. قرصمو بر میدارم. سردرد. سردرد. چند ماهه جزء کشاله های تنم شده. اومد موند و نرفت. از اون چیزایی بود که اومد و نرفت. زیرآبی رفتم حالا. معلومه که همه چی میاد و میره غیر درد. بدیهی که میگم خنده ام میگیره. وای مسیح white بوده. آهای هوا بیا قهوه بخور. یکی بیشتر نریختم. هوا خیلی باحاله. خیلی وقتشو صرف communication نمی کنه. یهو میره. صورتم میره سمت کبودی. رگای گردنم می بینم که می گیره. مچ دستم می لرزه. چشام تند تند پلک می زنه و تو چشام زرد میشه. مژه هامو می بینم که بلند و خوشگله. اینا همه تو قهوه معلومن. سرفه سردرد سرفه سردرد شونه ی چپم. Hastle  میدوئه میاد بیرون. هوا حواسش پرت میشه. برمیگرده. Hastle رو ناز میکنه. ریه هام پر میشه. نفسم زمزمه میکنه نفس... hastle  با هوا یه سیگار روشن می کنن. سیب زمینیا غل غل می کنن. دلم برای گِلی که موند اونجا تنگ شد. این خودش یه بحثی داره که حوصله ندارم. اما بماند بحث دلتنگی که اداشو در میارم. دلم واسه چیزی تنگ نمیشه. بابام میتونه یهو 38 تا عطسه کنه. بامزه س نه؟ تا الان شد 17 تا. دیروز شنبه بود. پریروز 3 شنبه. Coffee سرد میشه. شونه ی راستم داره زخم میشه. همیشه از بچگی آرزوم این بود که برق بره. زیر تخت مامان بابا که بزرگ بود خودمو جا میدادم و دعا می کردم برق بره. فقط یک بار اتفاق افتاد. 

 

 

 

one of my paintings, called The Philosopher